قره قشلاق آخرین و یا اولین قربانی این سیاست نمکین نیست
بیضایی فیلمنامهای به نام «قصههای میر کفنپوش» دارد که هیچوقت فیلمی از روی آن ساخته نشد. فیلمنامهای که بخش نخستین آن پر از غافلگیری و جا خوردن است و بخش دومش چرخه تکراری خشونت است! فارغ از مبالغه بیضایی و روایت مشوش تاریخی او، وقتی این تصویر را دیدم به یاد همان میر کفنپوش بیضایی افتادم! روایتی که علیرغم ظلم و جور و فسق و استبداد، تلاش در مقابل آن، ایستادگی و مقاومت دیگر آن معنای گذشته، آن تأثیر و هیجان قبل را ندارد، مثل طعم سیب و گوجه و یا محصولات فرآوری شده که آن طعم نوستالژیک سالهای پیشین را ندارد!
در این میان تنها چیزی که جنازهی خود را بهزور از میان این استخوانها بیرون کشیده است، همین نام غریب «قره قشلاق» است، روستایی نزدیک روستای پدری من در بخش انزل اورمیه، روستایی که دیگر چیزی جز همین نامش برایش نمانده است، مثل همان «ترلان» داستان بیضایی!
قره قشلاق آخرین و یا اولین قربانی این سیاست نمکین نیست، سیاستی که تلاش دارد تا آخرین قطره خون از این دشت و بیابان و گلو و رگ و استخوان بمکد و تو را در همین کفن ملبست مدفون کند! سیاستی که ما را فقط محکومبه انتشار همین عکس میکند، محکومبه یک ناراحتی پنجدقیقهای، یک نگاه سنگین دوثانیهای، یک لایک در راستای تکلیف مجازی!
قره یا قارا در قدیم به معنای شمال و شمالی بود، اما بهمرور آن طعم قدیمیاش تبدیل به سیاهی شد، قشلاق سیاه، قشلاقی که در راستای نامش دارد تلاش میکند، سیاهتر از گذشته! قشلاقی که پس از دو هفته فراموش میشود، مثل همهچیزها، مثل همه کشتهها، تاراجها، سیلیها، فحشها، کج مداریها! قشلاقی که ما از دور برایش فقط مرثیه میخوانیم، مای دورویی که ترحم را به رقابتی بیمعنا در این فضای بهاصطلاح مجازی تبدیل کردهایم! کالایی برای فروش، مردی با کفن سپید، میر کفنپوش، روستایی با نمک سفید، معدنی با شیشه سفید و بختی سیاهتر از همه!
من محکومبه این سرنوشتیم، سرنوشتی که از دستان نصرت رستوراندار، شکم مستر تیستر، شیشههای دودی رئیسی، خندههای عظیم زاده، پاسداران، پونک، ازگل، رشدیه و همه ویزاهای شنگن، عمق استراتژیک، عدالت علوی بر سرمان رنده میشود!
وقتی دوستی پیغام داد که تو هم چیزی بنویس، با خود چه بنویسم، وقتی میدانم که مرگ خود ماییم، وقتی بر این واقفم که کاری از دستم برنمیآید چرا شرم کالا، تصویر، سکون شدن این مرد، این کفن را قبول کنم!…وقتی میر کفنپوش هم باور ندارد که بتواند ترلان را رها کند، چه کنم، هزاران کیلومتر اینطرفتر جز اینکه با صدای هر پرندهای و با لرزش هر شاخه درختی، چشمهایم را نبندم و درختها را از جا بکنم و کنار این مرد بکارم، با دستان خودم ریشهایش را اصلاح کنم، سیگار اشنو را بغل لبش بگذارم، همه گوسفندهای این کشاورز آلمانی را دانهدانه بدزدم و روانه تصویر پشت سرش کنم و دکمه آخر پیراهنش را شل کنم اما چه سود نمیتوانم، واقعاً نمیتوانم از این پوستین رواقی گریم بیرون بیایم و این تصویر را پاره کنم، تصویری که عین حقیقت است و حقیقت این است که به قول بلاتار، هر چه قدر تلاش کردیم نشد، والله نشد، وقتی این تصویر همهی ماست!