آراز نیوز

ارگان خبری تشکیلات مقاومت ملی آزربایجان

دیرنیش
جمعه ۲ام آذر ۱۴۰۳
آخرین عناوین
شما اینجا هستید: / خبر / آزربایجان / وقایع تظاهرات ضد نژاد پرستی اورمیه از زبان یکی از بازداشت شدگان

وقایع تظاهرات ضد نژاد پرستی اورمیه از زبان یکی از بازداشت شدگان

وقایع تظاهرات ضد نژاد پرستی اورمیه از زبان یکی از بازداشت شدگان
30 جولای 2016 - 03:38
کد خبر: ۲۷۱۰۵
تحریریه آرازنیوز

وقایع تظاهرات ضد نژاد پرستی اورمیه از زبان یکی از بازداشت شدگان

اختصاصی آراز نیوز

غروب روز پنج شنبه ۷ مرداد با چند نفر از دوستان به سمت چهارراه عطایی اورمیه رفتیم تا در تظاهرات شرکت کنیم. داخل خیابان عطایی دو نفر لباس شخصی به طرف ما آمدند. ما سریع متفرق شدیم. آنها به طرف من آمدند. یکی از آنها را از قبل می شناختم. نزدیک که شدند دیگری که نمی شناختمش مچم را گرفت و گفت: مقاومت نکن، آرام بیا بریم، می دانم برای چه آمده ای. تلفنم را از دستم گرفتند و من بدون مقاومت با آنها راه افتادم. شنیدم که آن یکی می گفت این از لیدرهایشان است. بعد هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد.

رفتیم داخل کوچه … عطایی و منتظر ماندیم. چند دقیقه بعد یک صمند آمد و سوار شدیم رفتیم خیابان سیروس. آنجا یک ماشین شبیه سایپا بود که با تور فلزی شکل قفس درست کرده بودند. قبل از من دو نفر دیگر را دستگیر و سوار آن کرده بودند.

ما را بردند مرکز … . آنجا قبل از من ۱۰ – ۱۲ نفر دیگر هم بودند. هر چه وسایل داشتیم مانند کمر، پول و انگشتر از ما گرفتند و چشم بند زدند. همه ما را داخل یک اتاق بردند. داخل اتاق همه را سرپا رو به دیوار ردیف کردند.

از این لحظه شکنجه ها شروع شد، بلا نماند سرمان نیاورند! با سیلی و مشت و لگد و شلاق می زدند. هر نیم ساعت یکبار کتک ها تکرار می شد. یکی از نزدیک هر چی زور داشت توی گوشمان فریاد میزد که باید اعتراف بدهیم و گرنه چنین و چنان خواهند کرد! احساس می کردم پرده گوشم پاره شده است!

مرا به یک اتاق دیگر بردند و بازجویی کردند. می پرسیدند از کی دستور گرفته ایم تا تظاهرات راه بیاندازیم! می گفتم من از اینترنت دیدم که تظاهرات خواهد شد و چون احساس می کردم به ما توهین شده آمدم خیابان. می گفت دروغ می گویی به تو دستور داده اند! وقتی دید اعتراف نمی دهم گفت برش گردانید بازداشتگاه.

بازداشتگاه باز چشم بسته سرپا رو به دیوار بودیم و مرتب می زدند. چند بار از فرط خستگی و ضربه مشت و لگد افتادم زمین. تا می افتادم با لگد و کابل می زدند که بلند شو بایست. هر کس می افتاد وحشیانه می زدند. از اتاقهای دیگر هم صدا می آمد، احساس می کردم غیر از گروه ما گروههای دیگری از بازداشتی ها هم هستند.

برای بار دوم مرا بردند بازجویی. از فرط خستگی و کوفتگی کتک ها داشتم بی حال می شدم. در عمرم چنین کتک نخورده بودم. از اتاق بغلی صدای گریه یک دختر می آمد و بازجو که فریاد می زد ببر صداتو و فحش می داد! از من همان سوالها را می پرسیدند و من هم همان جوابها را می دادم. یکی از بازجوها گفت: مثل اینکه این نمی خواد حرف راست بزنه، یک باتون برقی بیارید نشان بدم زبانش چطور باز میشه! اسم باتون برقی که آمد کم ماند زهر ترک بشم! با اولین سیلی که زد خودم را انداختم زمین و خودم را زدم به گریه و گفتم: شما را به خدا دیگر نزنید من مرض قلبی دارم، ممکن است ایست قلبی بکنم، به پدر مادرم رحم بکنید! احساس کردم با شنیدن این جملات کمی یکه خوردند و دست نگه داشتند. کتک را قطع کردند ولی باز فحش می دادند. وقتی دیدم کتک قطع شد خوشحال شدم و بیشتر گریه کردم چون واقعا دیگر تحمل کتک نداشتم. تمام بدنم مخصوصا پشتم درد می کرد. احساس می کردم تمام دنده هایم خرد شده است.

من روی زمین ماندم و آنها بیرون رفتند. مدتی بعد در باز شد و یکی آمد داخل. مرا از زمین بلند کرد، از بازویم گرفت و به یک اتاق دیگر برد. روی یک صندلی نشستم. همچنان چشم بسته بودم. کمی بعد یکی آمد، چشمم را باز کرد و رو به رویم پشت میز نشست. تیپ خاص لباس شخصی ها را داشت. پیراهن سفید با یقه بسته، ریش و انگشتر. شروع کرد نصیحت دادن. می گفت من هم ترک هستم و از این قضیه خیلی ناراحت هستم ولی اینکه دلیل نمی شود تظاهرات راه بیندازیم و نظم مملکت را به هم بزنیم. باید عاقل باشیم، دشمن در کمین است و از این حرف ها. من حرفی نمی زدم و فقط می گفتم بله حاج آقا! نیم ساعتی برایم حرف زد و بعد گفت چون پسر خوبی هستی و معلوم است گول خورده ای می گویم آزادت بکنند ولی دیگر از این کارها نکن. گفتم چشم حاج آقا!

دوباره آمد چشمهایم را بست. چند دقیقه دیگر یکی آمد و مرا به اتاقی برد. در راه صدای فریاد و فحش هنوز می آمد. وقتی چشم هایم را باز کردند در اطاقی بودم که قبلا وسایلمان را گرفتند و چشممان را بستند. وسایلم را دادند و مرا تا در خروجی همراهی کردند.

تلفنم را باز کردم. ساعت ۳ شب بود. همه بدنم درد می کرد و نای راه رفتن نداشتم. می دانستم خانه همه نگرانند و هنوز نخوابیده اند. به پدرم زنگ زدم تا بیاید دنبالم.

روی خط خبر