آراز نیوز

ارگان خبری تشکیلات مقاومت ملی آزربایجان

دیرنیش
یکشنبه ۴ام آذر ۱۴۰۳
شما اینجا هستید: / خبر / شاید مساله حق تحصیل به زبان مادری باشد! / سعید متین‌پور

شاید مساله حق تحصیل به زبان مادری باشد! / سعید متین‌پور

شاید مساله حق تحصیل به زبان مادری باشد! / سعید متین‌پور
17 سپتامبر 2013 - 16:59
کد خبر: ۲۴۰۸
تحریریه آرازنیوز

در نخستین سال‌های دهه‌ی ۶۰ خورشیدی «حبیب ساحر» مدرس و مؤلف علم جغرافیا و شاعر نوپرداز با پرتاب خود از بالکن ساختمانی در شهر قزوین جان سپرد. او در این هنگام بیش از ۸۰ سال سن داشت. در شعر ترکی ایران اولین نوپرداز حرفه‌ای، ساحر بود. او به فارسی نیز شعر کم نسروده است. اولین صفحات کتاب نمونه‌های جدید عاشقانه‌های فارسی محمد مختاری به چند شعر تغزلی او اختصاص دارد. اما آنچه همیشه پیرامون او می‌اندیشم، خودکشی پیرانه سرش است. چرا؟ هیچ گاه نتوانسته‌ام سرزنشش بکنم. شاید به هر زبان دیگری در دنیا چنان شعرهایی را می‌سرود عنوان «پدر» یا چیزی مانند آن را می‌یافت اما هنوز که هنوز است کلماتش در هوا معلق مانده‌اند. چندین دفتر شعر او در زمانه‌ای که گرافیک در کتاب‌سازی خیلی جدی گرفته نمی‌شد، با طرح جلدهای بدیع به بازار عرضه شده بودند و هنوز که هنوز است به احتمال زیاد بتوانی برخی از آنها را از کهنه‌فروشی‌های کتاب، نویِ نو بخری. همه‌ی کلماتش معلق در آسمان تهران تا زادگاهش تبریز هنوز که هنوز است می‌چرخند و می‌چرخند.

همشهری ساحر خوش‌شانس بود. دکتر رضا براهنی توانست اکثریت کتاب‌هایش را در تهران به چاپ برساند. اگر تهران نشد، سوئد بود و اگر باز نشده بود ترجمه‌اش به فرانسه نشر می‌شد. دکتر فارسی می‌نویسد. اما این اواخر چنان سوز و حسرتی در کلماتش نسبت به زبان مادری موج می‌زند که دلسوزش می‌شوی. تمام آثارش را با نگاه به شهرش و زبانش به زبان دیگری نوشت و اکنون زبان بزرگترین دغدغه‌اش شده است در خلق کلام.

 

قرار است این دو پاراگراف مربوط شوند به حقوق بشر و مساله‌ی قومیت یا ملل غیرفارس زبان در ایران. هر چه بیشتر به حقوق بشر و این یکی -که هنوز سر اسمش و عنوانش نمی‌توان توافق کرد- فکر می‌کنم، می‌بینم بیشتر و بیشتر از آنچه که سال‌هاست لمس می‌کنم، دور می‌شوم. مساله را می‌گویم و ربطش به این دوی بالایی با خواننده.

برمی‌گردم به پاراگراف دوم؛ براهنی هم معلق است. او با تمام کلامش، در کانادا بین کلماتی که می‌نویسد و کلماتی که در شهرش و خانه‌ی مادری-پدری‌اش آموخته، معلق مانده است. از آن طرف قطب شمال کشیده می‌شود به تهران و تبریز و می‌چرخد و می‌چرخد. شاعر پاراگراف اول به زبان مادریش نوشت، شاید به بهترین شکلی که در آن تاریخ می‌شد به زبان مادری‌ات ترکی بروز کنی. نویسنده‌ی پاراگراف دوم به زبانی که در مدرسه آموخته بود -و شاید وقتی به تهران آمد «ق»‌هایش را «گ» می‌شنیدند- نوشت و به بهترین شکل. کمتر کسی در ایران شعر و قصه و نقد ادبی را مثل او توانسته است در خود جمع کند. با احتیاط می‌توان در این خصیصه یگانه‌اش خواند. اولی مخاطب اندکی یافت و دومی خوب می‌فروشد کتاب‌هایش. اما باز این زبانی که اولی را کم‌مخاطب ساخت، دومی را بیگانه‌وارش می‌کند. این دومی در تمام آثارش فریاد زده است «ترک» هستم. در«آواز کشتگانِ» دهه‌ی پنجاه، نسل به نسل شهرش را ترسیم می‌کند، در «رازهای سرزمین منِ» دهه‌ی ۶۰، تبریز است و «عاشیق» و سبلان است و گرگ که می‌دود، تا «آزاده خانم» دهه‌ی ۷۰ که «نویسنده» خود را در مخزن کتاب‌های دانشگاه محصور می‌بیند و گرگ‌ها را می‌دواند به سمت تبریز در سکوت کاغذهای مخزن. در این کتاب برای بی‌زبانی مادرش یک صفحه فقط به حروف اختصاص می‌دهد که چگونه مادر پیرش در پایتخت مملکتش وقتی گم می‌شود، وقتی آلزایمر دارد و حافظه‌ا‌ش را از دست داده است، فقط می‌تواند حرف تولید کند یا آنهایی که زمانی «ق»هایش را «گ» می‌شنیدند فقط می‌توانند حرف بشنوند. در همان سال آقای نویسنده دفتر شعر «شاعر پروانه‌ها» را هم به چاپ می‌رساند. گاه پای «شمن» را به شعرش باز می‌کند، گاه کلمات زبان مادری را در میان کلمات زبان فارسی می‌گشاید. چه زبانی می‌ریزد در این دو کتاب شاعر-نویسنده!

اکنون در ابتدای پاراگراف پنجم ایستاده‌ایم. پاراگراف‌های ۱، ۲ و ۴ به خلاصه‌ترین شکل تجربه‌ی دو انسان در ارتباط با زبان مادری‌شان را بازمی‌گفت. این دو ادیب طراز اول هر دو از یک جا گزیده شده‌اند. هر دو متعلق به مردمی بوده‌اند که از حق تحصیل به زبان مادری محروم بوده‌اند. اولی بی‌اعتنا به اجباری که برای نوشتن به زبان غیر مادری و بومی است با دانشی که بیشترش را خارج از آموزش رسمی فرا می‌گیرد، می‌نویسد اماشعرهای او را فقط باسوادها می‌توانند بخوانند، و نادرند باسوادها به زبان مادری در سرزمین‌اش. دومی به قول خود «جنون نوشتن» دارد و پنجاه سال است بی‌وقفه می‌نویسد و تحلیل ادبی و مدنی می‌کند اما زبان مادری‌اش برای او چون صحرای کربلای روضه‌خوان‌هاست که باید به آن گریز زند. و گاه که از دنیای کلمات مکتوب بیرون می‌آید، تنها در آن آرام می‌گیرد. این دو نفر نمونه‌هایی‌اند که می‌توانند خوانده شوند و دیده شوند، وگرنه مساله بر سر میلیون‌ها تن است. میلیون‌ها تنی که آگاهانه یا ناآگاهانه درگیر مساله زبان مادری خودند. از آن جهت که زبان آموزشی و زبان رسمی حاکم بر هر مکان دولتی و رسمی، فارسی است. این میلیون‌ها تن بشرند! شهروند ایران هستند و به تبع آن حقوق شهروندی ایران را دارند و جلوتر از آن عرف زمانه، حقوقی را به عنوان بشر برایشان بدیهی دانسته است. این چند جمله‌ی آخر اما چه گفته شوند، چه نشوند، مهم نیستند. اصل مطلب در همان دو پاراگراف اول نهفته است. این دو ادیب فارسی را می‌دانستند و می‌توانستند و توانستند به این زبان خلق کنند اما مساله‌ی زبان مادری باقی بوده است. اگر قرار باشد پاراگراف ششمی باز شود به نظر می‌رسد که باید از نسبت زبان و انسان آغاز شود، تا برسد در پاراگراف هفتم به نسبت انسان و حق انتخاب. و شاید در پاراگراف هشتم نتیجه‌گیری کند که مساله‌ی هر انسانی به خودش سپرده شود و بعد مقاله‌ای لازم آید که در آن به نتیجه برسیم که مساله‌ی هر انسان به فرهنگش سپرده شود. اما مساله‌ی اصلی همان «بودن» است که باید به دیگری تغییر پیدا کند. این «باید» همه چیز انسان قابل آموزش و در حدود محدودیت‌ها را در معرض شکل‌گیری به واسطه‌ی قدرت «دیگری» قرار می‌دهد و او را به یک ناراضی دائمی، به یک مساله‌دار همیشگی تبدیل می‌کند. مسائلی که از جنس مسائل اولیه‌ی انسان‌ها نیستند، مسائلی‌ هستند که منافع دیگران برایش می‌تراشند نه انسان بودنش.

 

اوین، بند ۳۵۰ – ۱۰/ آذر/ ۱۳۹۰

روی خط خبر