آراز نیوز

ارگان خبری تشکیلات مقاومت ملی آزربایجان

دیرنیش
چهارشنبه ۲۷ام تیر ۱۴۰۳
آخرین عناوین
شما اینجا هستید: / روشنفكران ما / یادی و خاطره ای از حبیب ساهر، بمناسبت “24 آذر” سالروز درگذشتش- مجتبی نخجوانی

یادی و خاطره ای از حبیب ساهر، بمناسبت “24 آذر” سالروز درگذشتش- مجتبی نخجوانی

یادی و خاطره ای از حبیب ساهر، بمناسبت “24 آذر” سالروز درگذشتش- مجتبی نخجوانی
14 دسامبر 2014 - 22:07
کد خبر: ۱۱۷۹۵
تحریریه آرازنیوز

روزی از روزهای تابستان سال شصت بود. در یکی از پاساژهای مقابل دانشگاه تهران در کتابفروشی ای با “حسین دوزگون” قرار ملاقات داشتم ؛ دکتر حسین محمدزاده صدیق. بعد از دیدار با ایشان که از دوستان زنده یاد عمویم فیروز هم بود، راهی خانه شاعر بزرگ آذربایجان، حبیب ساهر شدیم.الآن به یاد ندارم منزل ساهر در کدام خیابان قرار داشت. اما به یاد دارم که در را مرد جوانی برویمان باز کرد.
وارد خانه اش که شدیم ، شاعر معروف در اتاقی منتظرمان بود. با ما دست داد و تعارف کرد بنشینیم. دکتر صدیق مرا به ایشان معرفی کرد و گفت که نقاش و از علاقمندان شعر ایشان هستم . آرام و نرم سری تکان داد.پیرمردی بود با موهای سپید و قامتی جمع و جور و اندکی خمیده، که شیارهای عمیق بر پیشانی و گونه هایش حکایتها از رنج دوران داشت. کم حرف ، محجوب و تقریبا هشتاد ساله بنظرم رسید.
روی زمین کنار هم و روبروی شاعر نشستیم .اتاقی ساده و دور از تجملات با کتابخانه ای در گوشهٔ اتاق با انبوهی کتاب بی نظم و ترتیب معمول، چیده در آن وچند کتاب دیگرهم با چند ورق کاغذ روی فرش وِلو، کنار پتویی که شاعر رویش نشسته بود.
کسی غیر از ما در اتاق نبود و فقط آن مرد جوان چایی برایمان میآورد.بعد ازاحوالپرسی های معمول با دکتر صدیق که گویا آشنایی دیرینه با هم داشتند، زنده یاد ساهر آخرین سروده اش بزبان ترکی را برایمان خواند.چایی مان را که خوردیم، دکتر صدیق از ایشان خواهش کرد که از عکسهای خود برایمان بیاورد تا من یکی را از میانشان برای نقاشی کردن انتخاب کنم.
ساهر با کمی بیحوصلگی و بی تفاوتی اظهار داشت که چندان عکسی ندارد و سر در میان کتاب دم دستش برد و خود را با دستنوشته های لای کتاب مشغول کرد که تقریبا راه را بر اصرار احتمالی دکتر بسته باشد!شاید شاعر مشهور سپیدموی سالخورده، چندان جدّی ام نگرفته بود! حق هم داشت. آنزمان بیست و دو سالم بود و لابد آنرا هم نشان نداده بودم!دکتر اما دست بردار نبود. آهسته از من پرسید که اگر مدادی و کاغذی باشد، میشود چهره ای از شاعر کار کرد؟ و منتظر جوابم نماند.لابد میدانست مداد مخصوص طراحی و دفترچهٔ طراحی ام را همراه ندارم. بعد ها افسوس بسیارخورده ام که دوربینم را هم همراه نداشتم.
یواش و با اشاره ای، از مرد جوان که برای بردن استکانهای چای آمده بود، خواست تا مدادی و کاغذی برایمان بیاورد. نمیدانم چرا ته دل میخواستم که فراهم نباشد و نیاوَرَد. اما مگر میشد خانه شاعر بی مداد و کاغذ باشد ؟!برایمان آورد. دکتر به مَنَش حواله داد. مدادی سوسمار نشان و کاغذی معمولی و بگمانم خط دار بود.ناچار و با اندکی تردید از دستش گرفتم . کمی با مداد و کاغذ ور رفتم، کتابی را که دکتر بلافاصله بعنوان زیردستی داده بود، زیر کاغذ گذاردم .
وقتی تقریبا مطمئن شدم که راه گریزی برایم نمانده، نوک مداد را با کشیدن روی گوشه کاغذ کمی پهن تَرَش کردم و بی آنکه از شاعر بخواهم برایم بیحرکت بنشیند- که ذاتا کم تحرک بود و بعلاوه جسارتش را هم نداشتم یا از دست داده بودمش – در دقایقی که از قاب پنجره به حیاط خیره شده بود، بسرعت طرحی از وی کشیدم.
با وجود آنکه ابزار کار باب میلم نبودند- مداد سوسمار، کاغذ معمولی خط دار و کتابی بجای زیردستی- و مصداق عینی “قلم بد است و مرکب بد است و کاغذ بد”، اما بنظرم بدک نشد.
طرح که تمام شد، دکتر صدیق آنرا از من گرفت و به دست شاعر داد.با هیجانی آمیخته با ترس منتظر واکنشش بودم. مدتی طرح را نگریست. چین های صورت باز و بازتر شدند. ناگهان از جای برخاست و از اتاق بیرون رفت.اندکی بعد با کتابی در دست و انبوهی عکس به اتاق برگشت.
با ملاطفتی که بوضوح در چهره اش موج میزد، نگاهم کرد وعکسها را بدستم داد و گفت هر کدام را که میخواهم انتخاب کنم. آنگاه کتاب شعرش – سحر ایشیقلانیر- را که بتازگی چاپ شده بود، پس از پرسیدن دوباره اسمم برایم امضاء کرد. عکسی را هم که از میان عکسها انتخابش کرده بودم، ازسر لطف مضاعف امضاء نمود.با خاطره ای خوش از خانه اش بیرون آمدیم. یکی از بهترین روزهای عمرم بود!حیف و صد حیف که بعدترها فرصتی دوباره دست نداد تا ساهر را دیگر بار ببینم.اکنون کتاب شعر ساهر، یکی از با ارزش ترین کتابهاییست که از بزرگی در کتابخانه ام دارم.
بعدها بسیار افسوس خورده ام که چرا نخواستم تا زیر طرح چیزی بنویسد و طرحم را بخودم بدهد.بار دوم و آخری که از پس سالها دکتر صدیق را دیدم و خاطره آنروز را با وی مرور کردم، سی سال بعد و در مراسم تدفین زنده یاد میرصالح حسینی در وادی رحمت تبریز بود.پائیز چهار سال بعد ساهر درگذشت. در شعری چنین سروده بود:
………
پاییز ایدی، سرین یئللر اسیردی
آغاجلاردان سُولغون یارپاق الیردی…
……….
(پائیز بود، بادهای سرد می وزید
از درختان ، برگهای تکیده را میریخت…)
شاعر در پائیزی سرد، مرگی بسان برگ تکیدهٔ شعرش، آویخته از درخت که با بادی از شاخه جدا میشود، برای خویش رقم زد. مرگی اما ناشاعرانه که خود انتخابش کرد. خود را حلق آویزکرده بود!

روانش شاد و یادش گرامی…

منبع: برگرفته از صفحه ی فیس بوک آقای نخجوانی

روی خط خبر

محبوب‌ترین‌ها