مکتب تبریز در مواجهه با اصول نامطمئن تاریخی و فلسفی سلطه – محمدرضا لوایی
مثل پرسه های میان کلاسیسم و مدرنیته، مثل کافۀ گونش تبریز، مثل دلواپسی های میان دو انتخاب…چنین است دلشورۀ فلسفی هویت آزربایجانی ما. داشت به قلعۀ بابک می رفت. پروفسور زهتابی را می گویم. کفشهایش قلمرو زیبا شناختی من بود. شاهین به کوه باز گشته بود. کوه سرشار وصال بود. مکان غایب نبود. او غایب نبود. عاشق و معشوق در حضور و غیاب هستی، دلتنگی هایشان را زمزمه می کردند. در این دایره که قرار بگیری مکان تویی، تو مکان هستی. تو خاک و سرزمین هستی و خاک و سرزمین تویی. همۀ آزربایجان را، همۀ مفاهیم و مبانی جامعه شناختی، فرهنگی، فلسفی و سیاسی را با خود بر می داری و به کوه می زنی. مفاهیم خود را به دور دستی از وطن جان و جانان خویش می بری. چون که مفاهیم و مبانی ات را در اندرونی قفس استبداد فرهنگی و فرهنگ استبداد به بازجویی و شکنجه وا داشته اند. قلعۀ بابک را، زهتابی ها را، مکانت را بر می داری و به پرسه زنی در جهان مشاهده و پیشرفت و فهم می پردازی. در همۀ مکانها مکان خویش را باز می پرورانی. مکان تو جان توست، جانان توست. مکان تو هویت و امنیت و هستی توست. خانۀ تو راحتی و فردیت و خویشتن توست. و از این روی برای من و ما واشنگتن و کبک و فرانکفورت و همۀ شهرهای جهان یک شهر هستند. شهری به نام تبریز. شهری به نام اورمیه و اردبیل و زنجان و خوجاو …
مکان تو، انسان توست، آزربایجان توست. اندوه و شادی توست. تو اندوه و اسارت و دلتنگی مکان خویشتنی قارداش. وطن تو خاستگاه دلبستگی ها و تفکرات توست. آغوش مادر است و آغوش یار است و آغوش عشق. انا لله و انا الیه راجعون توست هویت و وطن و خانه و خاک و آغوش مادر و یار.
ائدمن ترک فضولی سر کویون یارین
وطنیم دیر، وطنیم دیر، وطنیم دیر، وطنیم
(۲)
پس آنگاه که وطنت را اندوه غربتت می کنند آیریلیق، آیریلیق، آمان آیریلیق می شوی. بایاتی و کوچه لره سو سپمیشم… می شوی. اندوه شهریار و حیدربابا و بولوت قارا چورلو و صمد بهرنگی و قارا بالیق می شوی. رویکرد پست مدرنیستی مکتب تبریز می شوی که در مواجهه با ملی گرایی پدرسالارانۀ پان فارسیسم فلسفۀ رجعت به خانه اش را بر می گزیند. رجعت کلاسیک و پر هیاهوی شهریار را از سمت و سوی زبان و فرهنگ حافظ و نیما به افق انتظارات فرهنگی خویش به یاد آورید.
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئل ایله
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئل ایله
آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائل ایله
بیر گؤرئیدیم آیریلیغى کیم سالدى
اؤلکه میزده کیم قیریلدى ، کیم قالدى
( کاش می پریدم بااین باد که بال بال می زند/ کاش می دویدم پا به پای این سیل که از سر کوه می خروشد به سمت های دور/ کاش می گریستم با ایلی که دور افتاده است از من/ کاش می فهمیدم که این جدایی و غربت را چه کسی بین ما انداخنه است / کاش می دانستم که چه کسی در سرزمین مان مرده است و چه کسی زنده است.)
چه کسی وطن تو را غربت و اندوه و اشک و جدایی تو کرده است؟ رجعت به زبان و هویت خویش یعنی بدرود ای ساختار سیاسی سلطه. یعنی بدرود ای استبداد فرهنگی و فرهنگ استبداد. رجعت به مکتب تبریز یعنی بدرود ای اصول نامطمئن و مشکوک تاریخی و فلسفی سلطه. این بازگشت غربت و غریبی تو نیست، بازگشت اشتیاق و عزت تو به خانۀ جان و جانان خویشتن است. ورود بر جاودانگی فهم و هویت و هستی خویش مبارکت باد ای اسیر غربت استحاله و بی عدالتی.
چنین است که از غربت دیگری به غربت خویشتن کوچیدن اشتیاق وصال ابدی است. غربت تو وصال تو می شود. حالا هر کجا که می خواهی باش. تو از مبانی غیر به مبانی خویشتن برگشته ای. مبانی تو وطن توست. اندوه غربتت شادی فردای آزربایجان جان است.
(۳)
کودک از خواب بر می خیزد. – سو -(آب) می خواهد از مادر. چؤرک (نان) می خواهد. بعد با عجله و شتاب و از ترس نرسیدن می پرسد: باشماقلاریم هانی آنا؟ (کفشهایم کو مادر؟).
بعدش که به مدرسه می رسد زبان آموزش و پرورش برایش بیگانه می شود. مدرسه به غربت و تنهایی و آشفتگی او بدل می شود. بابا آب داد برایش بیگانه است. بابا نان داد برایش غریبه است. زبان آموزش، زبان او نیست. کودک دلتنگ زبان خویش است که در خانه اش جا مانده است. زبان دلتنگی کودک برای معلم بیگانه است درست مثل زبان معلم که برای کودک بیگانه می نماید.
کودک گام نخستین رشد و تربیت را با تردید و آشفتگی بر داشته است. کودک درون آن کلاس بی انگیزه بازتاب یک بیگانگی تحمیلی می شود.
بیگانگی زبان و زبان بیگانگی.
کفشهای کودک میل گریز دارند. گریز از حجم بیگانگی آن فضای تحمیلی.
سو دئییب دیر منه اولده آنام آب کی یوخ
یوخو اؤیره تدی اوشاقلیقدا منه خواب کی یوخ
ایلک دفعه کی او چؤرک وئردی منه نان دئمه دی
ازلیندن منه دوزدانه نمکدان دئمه دی
آنام اختر دئمه ییب دیر منه اولدوز دئییب او
سو دوناندا دئمه ییب یخ دی بالا بوز دئییب او
قار دئییب برف دئمه ییب دست دئمه ییب ال دئییب او
منه هئچ واقت بیا سؤیله مه ییب گل دئییب او
یاخشی خاطیرلاییرام یاز گونو آخشام چاغی لار
باخچانین گون چیخانیندا کی ایلیخ گون یاییلار
گل دئییردی داراییم باشینی ای نازلی بالام
گلمه سن گر باجینین آستادا زولفون دارارام
او دئمزدی کی بیا شانه زنم بر سر تو
گر نیایی بزنم شانه سر خواهر تو
بلی داش یاغسادا گؤیدن سن او سان منده بویام
وار سنین باشقا آنان واردی منیم باشقا آنام
اؤزومه مخصوص اولان باشقا ائلیم واردی منیم
ائلیمه مخصوص اولان باشقا دیلیم واردی منیم
ایسته سن قارداش اولاق بیر یاشایاق بیرلیک ائده ک
وئره رک ال اله بوندان سورا بیر یولدا گئدک
اولا: اؤزگه کوله ک لر له گرک آخمایاسان
ثانیا: وارلیقیما خالقیما خور باخمایاسان
یوخسا گر زور دئیه سن میللتیمی خوار ائده سن
گون گلر صفحه چؤنه ر مجبور اولارسان گئده سن – پروفسور زهتابی –
( مادرم از آغاز به من سو گفته است نه آب/ مرا نخوابانده است، منی یوخلادیب/ او برای اولین بار به من نان نداد چؤرک داد/ نمکدان را نشانم نداد، دوزدان را نشانم داد/ اختر نگفت اولدوز گفت/ یخ نگفت بوز گفت/…من به ملت و زبان و مردم خود تعلق دارم/ و تو به زبان و مردم خویش متعلقی/…)
مکان، مکان آن کودک نیست. مکان او زبان اوست و زبان او مکانش. آن مدرسه، غربت و اندوه اوست. بعدش همین غربت به اندازۀ آزربایجان و جهان بزرگ می شود، و کودک جهان و آزربایجان جانش را برداشته و گریز از بیگانگی را استارت می زند.کودک بر می گردد به خانۀ زبان و آموزه های خویش. مادرش در را می گشاید و می گوید: گل ایچری، ائشیکده هاوا سویوق دور. ( بیا داخل، آن بیرون هوا سرد است.) آن داخل، پنجره ای رو به بی نهایت یک چشم انداز باز است. چشم اندازی که پر است از پرسه های انسان در مفاهیم زبان و وطن و هویت و آزادی.
۱۰آگوست ۲۰۱۴
محمدرضا لوایی