سوگنامه ای در سوگ بی وطنی لوایی – فخرالدین احمدی سوادکوهى
شاید نتوانم و نمی توانم بنویسم چون تمرکز ندارم روی هیچ چیز که همه چیز جهان ذهنم است و یا جهانی که در آن سکنی گزیده و زندگی می کنم و چادری برافراشتم به عظمت آسمان و آن را با جهانیان قسمت کرده ام. حکایت و داستان از مردی است که خانه اش را ، قببیله اش را ، سرزمین اش را بدوش می کشد و خانه ای ندارد ودر هیچ کجای دنیا رو به میهن خود مشت مشت شعر می پاشد. مردی که با سوت قطار می دود با چمدانی از شعر و دلتنگی می دود تا برسد به قطار پر از هق هق که رو به موطن کسی نمی رود و لوایی می دود خسته و کلافه و فریاد می کشد صبر کند تا برسد و نمی رسد به هیچ کجای دنیا و دوباره رو به میهن خود داد می کشد کاش فاصله ها نمی بود. کاش جاده ها کوچک تر می شدند و آب می رفتند. کاش فاصله ها یک متر بود.پاهایش زخم برداشته از حجم کلوخ های تند و تیز و پاهایش ورم کرده است. لوایی شاعر مردی که نمی داند تا کجای عمرش رنج را باید با خود بکشد. تا دور دستها!! صدایم را نمی فهمم. تپش قلبم را نمی شناسم. فکرم بیگانه سخن می گوید. زبانم برای خودم نیست. فکرم حوالی شاعر مردی پرسه می زند و در فضای مه آلود چیزی نمی بینم و حس می کنم کسی هست. یکی که خیلی دوستش خواهم داشت. کسی هست در دورترین نقطه ی جهان که قلبش هنوز می تپد برای سرزمین از دست رفته اش. کجاست تا پاهایم را به او قرض بدهم و حنجره ام را بخواند تمام نانوشته هایش را برای جهانیان وشعرهایش را بپاشد در هر کجای زمین تا بروید. بی وطنی سخت است. بی وطنی مصیبت است. غربت دشوار است. غروب غربت کشنده است. تبریز ریز ریز در شعرهایش می ریزد و می دانم چشم هایش قبله گاهش را پیدا کرده است که تبریز عزیز باشد. رو به سوی قبیله ای می خوابد که او را به ناچیزترین چیز فروخته اند و او هنوز دوستشان دارد چرا که هنوز شاعر است. صدای قدم هایش را تبریز می شناسد. صدای نفس زدن هایش را و احساس سفیدی که کسی قدرش را ندانست. حکایت از شاعر مردی است که با یک بغل شعر خانه به خانه، دیار به دیار کوچانده می شود و بغل بغل دلتنگی را با خود می کشد و برای تمام دلتنگ تر از خودش شعر می خواند و با شعرهایش زار زار می گرید. شانه های لوایی روزگاری به پهنای کوهستان بود. چگونه او را ناجونمردانه خمانده اند! پرنده ی مهاجری که از دریا می آمد گفت مردی را دید که شاعری تمام عیار بود و پیش روی دریا هوار می کشید و آوار شده بود روی خودش. پرنده ی مهاجر با هق هق گفت مردی را دید بر ساحل دریا قایقی کشید و بر قایقی نشست که نمی رفت سوی سرزمین اش و دید مرد شاعر نوشته: – سرزمین من ، تبریز ای زادگاه اهورایی من ،آه . . . من از دست رفته ام یا سرزمین من!
مسافری گفته بود شاعری را دید که میهن اش تبریز در اشک هایش خلاصه شده بود. مردی که نمی دانست به کجای این دنیای پهناور پناه ببرد . کجای زمین امین او خواهد شد؟ کجای زندگی چادری برافرازد؟ پرنده مهاجر را بوسیدم و رهایش کردم در باد تا برود و دلتنگی ِشاعر مرد را هر کجا جار بزند. یادم هست روزگاری هر دو قدم می زدیم در خیابانی که پر از درد مردم بود و او شعر می خواند و من نمی فهمیدم و می خندید. خیابان های خیس تبریز دراز بود به درازای شب. ما می رفتیم. قدم می زدیم و مهربانی اش را در خیابان می پاشید و او رفت در بی وطنی شکنجه می شود و من در وطن ذره ذره می میرم. مردی را دید که پاهایش می رفت و قلبش پیش تر می رفت. زبانش می رفت. جانش می رفت. وجب وجب زمین بذر شعرهایش روئیده بود. تبریز بی او خسته است. تبریز بی اوها پیر شده است. شیر فرزندان تبریز را بلعیده اند. تبریز در تاریخ خسته است. تن و جانش درد می کند ازهجوم بیگاناگان و نامردی ها در تاریخ. تبریز خسته و بی صدا ، . . . بی صدا می گرید ، ریز ریز باران ِزیر حکایت و داستان از مردی است که خانه اش را ، قببیله اش را ، سرزمین اش را بدوش می کشد و خانه ای ندارد ودر هیچ کجای دنیا رو به میهن خود مشت مشت شعر می پاشد…