سایه شوم کودک همسری بر سر کودکان آذربایجان

چندی پیش از روستا-شهر دیزه دیز (دیزج دیز) خوی خبر رسید که دختری سیزدهساله بعد از مراسم خواستگاری تحمیلی، فوت کرده است. بنا بر روایت یکی از همشهریانش پدر این کودک معتاد بوده و حالا شوهرخاله معتاد او خواستگاری معتاد برایش جور کرده بود. از این اتفاق جانگداز چند ماه بیشتر نگذشته بود که یک خبر دیگر از روستای قره چوبوق بناب منتشر شد. باز یک خواستگاری تحمیلی دیگر و دختری ۱۸ ساله که از ادامه تحصیل منع شده بود. پدر سیلی بر صورت دختر گذاشته و به او گفته بود تا خانه را برای خواستگارها تمیز و مرتب کند. دختر در مقابل چشمان برادر ۷ سالهاش خود را با روسری دار میزند و این بار دختر با بدن بیجان خود آن سیلی را به پدر برمیگرداند.
تلخی مرگ این کودکان را شاید تنها بتوان با تلخی زندگی آنها یکسان دانست. زندگیای که در آن فشار و استرس و ترس، برای کودک یک گزینه محتمل است. جامعهای که ازدواج در آن یک امکان برای کودکان است. نگاههایی که تفکر جنسی خود را بر بدن کودکانه تحمیل میکنند. آمار جمعیتیای که هزینه افزایش آن، طلبکارانه از بدنهای نحیف کودک همسران روستایی و زنان فقیر در حاشیه مانده ستانده میشود. فقری که مضرترین پیامدهایش را بر زندگی زنان و دختران بر جای میگذارد. اگر و امّاهایی که بر سر راه زندگی کشیده شده و حق زندگی و انتخاب را از دختران سلب میکند. خانوادههایی که گوشزد کردن امکان مرگ را بخشی از تربیت دختران خود میدانند. فرهنگی که زندگی را نه یک حق بلکه تحفهای میداند که به دختران اعطا کرده و در صورت کوچکترین خطایی از آنها سلب خواهد نمود.
گاهی، بعضی جاها، بعضی آدمها برای عوض کردن جای مرگ و زندگی دسیسه میکنند. مرگ، معنادار میشود و زندگی معنای خود را از دست میدهد. در ابتدا مرگ تهدیدی است برای اِعمال کنترل و سلطه، ولی از جایی به بعد مرگ معنایی فراتر از ترس پیدا میکند. مرگ نقاب آزادی و اعتراض به خود میزند و زندگی از معنا تهی میشود؛ و اینجاست که ما شاهد غمانگیزترین آزادیها و ناامیدانهترین اعتراضها میشویم.
مریم انوری