چيلله, قاری, قار, قارپيز, قيش – دکتر منظوری
چيلله (چلّه)
در ترکی يای يعنی کمان, چيلله نيز يعنی زه (در اينجا زه کمان) و نيز محل زه برای گذاشتن تير در موقع انداختن تير, (و نيز معناهايی که گفته خواهد شد), اوخيعنی تير (تيرِ کمان).
در ترکی به تابستان نيز “يای” گفته میشود. از اين رو وقتی گفته میشود “يايين چيللهسی” (تداعی کنندهی کشيدگی نهايی کمان به هنگام انداختن تير) (چلّهی تابستان) يعنی نهايت و اوج کشيدگی تابستان که چهل و پنج روز رفته از تابستان است.
قيشين چيللهسی (چلّهی زمستان) نيز به معنای کشيدگی نهايی سرما است که دو تا است يکی چهل روزه (بؤيوک چيلله) يکی بيست روزه (کيچيک چيلله). يعنی زمستان دوبار به اوج میرسد.
چيلله گئجه (شب دارای کشيدگی نهايی) وقتی گفته میشود “چيلله گئجهسی” (شب چلّه) در واقع يعنی نهايت کشيدگی شب. ولی _تحت تأثير تفسيرهای رايج_ به معنای شروع چلّهی زمستان تلقی میشود که البته اينگونه نيست.
اينکه چرا “چيلله” يا “چِلّه” که معنای “زه کمان” و “محل نشستن ته تير در کمان” و مآلا مفهوم نهايت کشيدگی را در مورد “بلندترين شب” , “شدت تابستان” و “شدت زمستان” (که دقيقا معادل “climax” _نقطهی اوج_ آمده از زبانهای يونانی و لاتين است) بايستی با عدد “چهل” توجيه و تفسير نمود کاری است که روشنفکران پرداختهاند و خود نيز بايستی جوابگو باشند.
بدون هيچ ترديدی واژهی “چيلله” يا “چلّه” با واژهی ياد شدهی “climax” از يک ريشه و منشأ میباشد.
قبلا بحث شده که صدای (ل) دارای مفهوم “انتقال” میباشد. نيز گفته شده که تکرار يک صدا مفهوم استمرارِ تکراریِ حرکت و عملی را دارد. پس “چيلله” يا “چلّه” دارای مفهومی است که در آن عمل انتقال به تکرار اتفاق میافتد. درست مثل “پيلله” يا “پلّه” که در آن عمل انتقال و تکرار اتفاق میافتد. اگر “چلّه” معنی “چهل لا” نيز داشته باشد آنوقت پرسيدنی است که اولا خود “چهل” از کجا آمده و دوم اينکه معنای “پلّه” چيست؟ منطقی است بپذيريم که “چهل” از “چيلله” حاصل شده است.
فقط فراموش نشود که اديبان منکر وجود تشديد نيز در فارسی شدهاند.
اما جان آيتو (John Ayto) اتيمولوژيست انگليسی واژهی “climax” را نهايتا از منشأ هندو اروپايی (kli-) میداند. اولا شما اين مورد را با واژهی “چيلله” يا “چلّه” تطبيق دهيد خواهيد ديد که دقيقا دارای عناصر فونتيکی مشابهی هستند.
باز میگويند که واژهی “lean” به معنی “تکيه دادن” نيز از همين ريشه است. متوجه میشويد که چرا در “چيلله” يا “چلّه” مفهوم محل نشستن ته تير در کمان نيز مستتر است؟
“چيلله” اسمی است که از فعل “چيلمک” به معنای (زدنِ پرتابیِ توام با ضربه) ساخته شده است. در بازی “چيلينگ-آغاج” (الک-دولک) به زدن “چيلينگ” يا “چيليک” يا “چيليهْ” (دولک) با “آغاج” (چوبدستی) از اين فعل استفاده میشود: “چيل گلسين!” (بزن بياد!)
“چيلينگ” نيز از اين فعل شاخته شده است.
“چيلمَک” اسم تلنگر شديد است که در آن ريگِ کوچکی بين پشت ناخن سبابه و نوک انگشت شست قرار گرفته و به شدت پرتاب میشود. يا تلنگری که بر سطح آب _به نيت پخش کردن و افشاندن آب زده میشود.
شکل ديگری از اين فعل نيز هست که “چيلهمَک” (افشاندن آب توأم با ضربه) است.
“پيلله” (پلّه) نيز از سيستم “چيلله” (چلّه) است, حتی به اين شکل: “پيلوو”(pilov) و “چيلوو” (çilov) [پُلو و چِلو] نيز از يک شيوه و سيستم توليد واژگان استفاده میشود. آوردن اين مثال از آن جهت لازم بود تا در پيگيری سيستم واژگانی دچار سهو و لغزش نشويم. همانگونه که ملاحظه میکنيد در فارسی مصوتها دچار تغيير شده: “پـُ” و “چـِ”.
به مثالهای ديگری از اين دست (جهت مطالعهی بيشتر) دقت کنيد که چگونه سيستم ترکی ثابت است: چيلله (چلّه), پيلله (پلّه), شيلله (سيلی آبدار), سيلله (سيلی), گولـله (گولّه, گلوله), هؤرره, هوررا (نوعی غذای سادهی روستايی) شيررا (شيره), شوررا (احتمالا تبديل به “شوربا” شده), بلله (نانی که به صورت ساندويچ در میآورند). . . “پيلته” (فتيله _[به خاطر وجود “ت” که علامت تعدی است] چيزی که به تدريج پايين آورده میشود). “گلّه”ی فارسی نيز احتمالا از اين سيستم است که در اين صورت بايد از فعل “گلمک” (آمدن) “گلله” (هم-آمده) ايجاد شده باشد. کلله (کلّه), نيز واژهی عربی “قلّه” از اين مجموعه است که نشانگر قديمی بودن اين ساختار واژه ساز است.
“قارپيز” يئمهک! (هندوانه خوردن!) چرا در “چيلله گئجه” قارپيز (هندوانه) خورده میشود.
از اين مطلب در کتاب بعدی در بحث از گريز از تراژدی بازهم صحبت خواهد شد. ولی چون سخن از “چيلله گئجه” شد به نکتهی بسيار مهم که مربوط به بحث ماست اشاره میشود. اين نکته عبارت از اين است که اسم خوردنی مورد نظر در ارتباط با کاربرد اسطورهای که دارد دارای معناست.
بررسی نامهای “هندوانه” در اغلب زبانهای اين منطقه و اروپا نشان میدهد که نام مورد استفاده در ترکی قابل استنادترين واژه در بررسی مفهومی نام اين صيفی است.
برای مثال در فارسی “هندوانه” (چيزی که “ره آوردی از هند” است), در انگليسی (water melon) (صيفیِ آبکی) گفته میشود. ملاحظه میکنيد که هر دو توضيحی هستند و معنای مستقيمی ندارند که رابطهی اسطورهای اين صيفی را با آن مورد بررسی قرار دهيم. در روسی арбуз (arbuz)و در يونانی ικαρπούξ(karpozi) گفته میشود و همانگونه که ملاحظه میگردد از “قارپيز” ترکی مشتق شدهاند. در مغولی نيز داستان از همين قرار است: tarbos آن هم همريشه با ترکی است.
حداقل میتوان چنين نتيجه گرفت که در اين محدودهی جغرافيايی واژهای که برای توجيه اسطورهای اين صيفی قابل استناد باشد غير از واژهی ترکی “قارپيز” وجود ندارد. دليل ديگر قابل استناد بودن نام ترکی آن _همانگونه که در فصل دو گفته شد_ وجود سيستم آوايی در دستهبندی مقولهای پديدههاست؛ در اين مورد صيفیجات با دستهبندی خود را داشتند: قوون, قاباق, قارپيز (شروع با “ق”) يا خيرا, خيرچا, خيار (شروع با “خ”)
رابطهی (8)
هارمونی آوايی:
در ترکی هارمونی مصوتی وجود دارد, يعنی مصوتها بنابر خصوصيات آواشناختی خود به دو دسته تقسيم میشوند: (مصوتهای a, ı, o, u با يکديگر و مصوتهای ə, e, i, ö, ü نيز با يکديگر به کار ميروند.)
در ترکی هارمونی مصوتـصامت نيز وجود دارد, مثلا صدای “پ” با دستهی اول بالا و صدای “ب” با دستهی دوم بالا به کار میرود. متأسفانه اين قانون امروزه در زبان استاندارد ترکی آذربايجانی رعايت نمیشود. در واژههای زير به دليل اينکه اين واژهها در قديم و طبق قاعدهی طبيعی زبان ساخته شدهاند اين قاعده رعايت شده است.
برای معنا کردن واژهی “قارپيز” به سيستم زير توجه شود:
قارپيز
يارپيز
پيرپيز
تربيز
سهبيز (تلفظ میشود: سَـبيز)
جهبيز (تلفظ میشود: جَـبيز)
مؤبيز
بنابر قانون هارمونی آوايی در برخی _مثل, مؤبيز_ صدای /ب/ به /و/ تبديل شده. به شکلِ زير:
جهويز
مؤويز
اکنون ليست بالا را از نو مرور میکنيم:
قارپيز (قار+ پيز _هندوانه)
(قار: برف)
يارپيز (يار+ پيز _پونه)
(يار: . . .)
پيرپيز (پير _با مصوت/ı/_ +پيز _نوعی بوتهی معمولا خشک وحشی که همانند موهای خشک و وز وزی است_ + پيز)
(پير: از “پيرتلاشيق: آشفتهی ظاهری, به هم ريخته)
تربيز (تر+ بيز _خربزه, يکی از احتمالهای منشأ نام تبريز, خصوصا اينکه تبريز محل باغ و بستان بوده)
(تر: ؟)
سهبيز (سـَ + بيز _نام دهی در نزديکی ميانه, اين نام نيز به احتمال قريب به يقين مرتبط با موردی با منشأ گياهی است و معنای سبز و خرم هم میتواند داشته باشد. در اين صورت “سبز” فارسی بايد از آن گرفته شده باشد.)
(سـَ : ؟)
جهويز (گردو _من نمیدانم اين واژه از ترکی به عربی رفته و آنگاه “جوز” شده يا برعکس از عربی آمده و در ترکی به شکل ساختار ترکی درآمده.)
(جـَ : ؟)
مؤويز (مؤ + بيز _مويز)
(مؤو: درخت انگور, تاک)
همانگونه که ملاحظه میشود پسوند “ـپيز” (يا “ـبيز” _بنابر هارمونی آوايی) پسوندی است که با مواردی از اسمهايی با منشأ گياهی به کار میرود (البته معتقد نيستم که صرفا در اين مورد به کار میرود.)
اين بررسی و مرور رابطهی هندوانه را با “قار” (برف) محرز میسازد. پس نگهداری “قارپيز” تا شروع زمستان (که از شب چلّه شروع میشود) حلقهای از زنجيرهی تفکر اسطورهای ماست و در اين حين نام “قارپيز” کاملا با مسما است.
اسم خوردنی مورد نظر خود گويای کاربرد آن است. يعنی بايستی به فصل برف و يخ رسانده شود. (دليل تئوريک اين کار در کتاب سوم اين مجموعه ارائه خواهد شد.)
اما آيا واژهی “قارپيز” با “قار” صرفا دارای همين ارتباط است؟
در جواب اين سوال بايد گفته شود که مسأله کمی عميقتر از اين ارتباط است. عيمق بودن مسأله به سيستمی برمیگردد که واژگان اينچنينی را در بر میگيرد:
قيش (زمستان)
قار (برف)
قاری (عجوزه)
قاريماق (پير شدن)
قارتيماق (پير شدگی بافتهای گياهی که توأم با سفت شدگی آنها است.)
قارغيش (نفرين)
قارغی (پيکان, نوک تير)
قارانات (شومی, نحوست)
قـادا (بلای شوم, مستولی شدگی فاجعهبار بر کسی)
قيرماق (کشتار کردن)
قيزماق (گرم شدن)
قير وئرمک (“قر دادن” در قسمت ديگر اين فصل _مربوط به صدای “س”_ بازهم رقصيدن مطرح خواهد بود: “سينديرماق”)
قوُرغو (طرح و توطعه “plot”)
قوْرخو (ترس)
قيشقيرماق (فرياد کشيدن شديد)
قوُدورماق (هار شدن)
قوُدوز (هار)
قانجيق (سگِ ماده, گرگِ ماده, کفتارِ ماده)
قوُربان (قربان)
قيرو (برفی که به شکل گِرد بوده و سفت است)
قاران (آخرين نوبت)
قيققی (آخرين نوبت)
قارپيز (هندوانه)
قيرميزی (قرمز)
قوُتلو (مبارک, خوش يمن)
. . . .
حالا معلوم میشود که چرا اين واژهها دارای ارتباط سيستماتيک با يکديگر بوده و توجيه دقيق اسطورهای دارند.
در اسطوره شناسی و تفکر اسطورهای آذربايجان دو چلهی زمستان دو خواهر پير (قاری) هستند. آنها با تکاندن پنبههای “يورغان” (لحاف) خود “قار” (برف) میريزند.
يکی از ويژگیهای “قار” (برف) سفيدی آن و سفيدپوش کردن اشيا، و انسانها از بالاست. “قاری” (عجوزه, پيرزن) نيز از بالا دارای گيسهای سفيد میباشد (گويی برف نشسته است.) پس آن قديم قديمها که گيس پيرزنها همچون برف از سرشان آويزان میشده باعث ايجاد اين تفکر اسطورهای گشته است.
در اينجا توضيح مختصری داده شود که در آن گذشتههای دور طول ميانگين عمر و يا انتظار عمری (life expectancy) آنقدر بالا نبوده که موی سراسر سفيد يک زن به کرات در منظر ديد مردم باشد. تصور بر اين است که در آن گذشتههای خيلی خيلی دور پيدا شدنی از اين دست بايستی هم غيرعادی بوده باشد. (گويا زمانی “انتظار عمر” 18 سال بوده که اگر با انتظار عمری کنونی که در پارهای از کشورها حتی بالاتر از 80 سال است مقايسه شود آنوقت مطلب مشخصتر میشود.)
اما واژهی “قارغی” چيست؟
“قارغی” يعنی پيکان و يا نوکِ تير. اينجاست که مجبور هستيم به “چيلله”ها (چله)های زمستان رجوع کنيم و توجه داشته باشيم که “چيلله” يعنی کشيدگی نهايی کمان و در اينجا يعنی کشيدگی نهايی کمان سرما. پس تير يا پيکانی که از کمان “قاری” در میآيد بايد که نامش “قارغی” باشد. جالب اينکه “قارغيماق” (نفرين کردن) و “قارغيش” به معنای “نفرين” است کاری که “قاری”ـها مرتب انجام میدهند.
حالا فعل “قارغيماق” (نفرين کردن) را با “قارغی” (پيکان) مقابله کنيد تا سيستممند بودن مجموعهی تفکر اسطورهای خود را بيشتر نشان دهد.
نقطهی مقابل “قارغيش” (نفرين) مفهوم “آلقيش” (تحسين و دعا) قرار دارد که در قسمت “آلما” مطرح شد.
حالا میتوان دقت داشت که ارتباط “قارپيز” صرفا با “قار” (برف) نيست بلکه ارتباط با مجموعهای دارد که يک مجموعهی اسطورهای است و واژگان مرتبطه پيوستگی سيستماتيک دارند. حتی نام اين فصل “قيش” (زمستان), الهههای آن “قاری”, اسلحههای آن “قار” (برف), “قارغی” (تير), “قارغيش” (نفرين), “قادا” (بلای نحس) در نتيجه “قيرغين” (کشتار). . . و دست آخر چيزی که بر اين نحوست, شگون و يمنِ خوش میآورد يعنی “قارپيز” (هندوانه).
من دقيقا نتوانستهام مفهوم “قيش” را پيدا کنم منتها میتوان صداهای آن را تحليل مفهومی کرد:
“q” : قطعيت, اشتقاق
“ı”: پايين
“ş”: مورد مرتبط شونده
پس “قيش” پديدهای است که ارتباط شديدا قاطعانهی تهديد کننده دارد.
با همين روش مفهوم “قار” (برف):
“q” : قطعيت, اشتقاق
“a”: بالا
“r”: حرکت
پس “قار” پديدهای است که رفتار اشتقاقی قاطع از بالا دارد.
“قاری” يعنی ايجاد کنندهی اين وضعيتی که “قار” و “قيش” است يعنی چيزی مثل “الهه” و يا “ربالنوع”.
ناگفته معلوم است که “قاری” يا “قَری” در فرهنگ غرب همان “فِری” (fairy)و در فارسی “پری” است. منتها با وضعيتی که در سيستم واژگانی است معلوم است که منبع و منشأ از کجاست.
حالا اين سوال میتواند مطرح شود که آيا “قاری” نقطهی مقابل “تاری” (تانری) نيست؟ به اين معنا, همانگونه که “تانری” ايجاد کنندهی “تان” يا “دان” است آيا “قاری” نيز میتواند به مفهوم ايجاد کنندهی “قار” باشد. ظاهرا که استنباطی است منطقی و دليلی بر عليه آن به ذهن نمیرسد.
مفهوم “قارپيز” به احتمال زياد به خاطر وجود صدای مرکب “پ” در هجای دوم يعنی “پيز” (که صداهای “م”, “ب”, “و” از آن صدای مرکب “پ” قابل حصول است) میتواند مفهومی معادل نفی کنندهی “ـمز” داشته باشد. پس مفهوم “قارپيز” میتواند خنثی کنندهی شدت و شرارت “قار” باشد.
از اينجاست که مفهوم “قيرميزی” (قرمز) به دست میآيد که نفی کنندهی بدی و نحوست است.
رابطهی (9)
از لحاظ مفهومی صدای “ز” معنای متقابل و يا عکس نسبت به صدای “ر” ايجاد میکند, مثل:
يارماق ← يازماق يوْرماق ← يوْزماق
در ادامهی همين بحث میتوانيد “قيرماق” (کشتار کردن), به واژهی “قيزماق” (گرم شدن) توجه کنيد که ابتدائا مفهوم “کشتار” از زمستان حاصل شده است و نقطهی مقابل آن “قيزماق” (گرم شدن) است. واقعا هم در مقابل چنين فاجعهای بايستی که خنثی کنندهی “شر” از تابستان به زمستان نگهداری شود.
راستی اين واژهی “قيرماق” (کشتار کردن) و در پی آن “قيريلماق” (کشتار شدن) کی و تحت چه شرايطی بار آمده است. چه شومی و شرارتهايی از چه نوع زمستانهای سختی باعث ايجاد چنين واژگانی با چنين بار اسطورهای گشته است؟ چه حسرتی نسبت به سرخی و گرمای تابستان احساس میشده است که اينگونه در انبارهای کاه _در لابلای کاه_ اقدام به نگهداری هندوانه میکردهاند؟ و آنهايی که موفق به نگهداری آن تا شب چله میشدند تکههای کوچکی از آن را به در و همسايه و اطرافيان میدادند.
برررررر!!!!! چه زمستانهايی!
نتيجهی بررسی آوايیـمفهومی واژگان ترکی نشان از زمستانها و سرماهای وحشتناک, شوم, غدّار و کشتار کننده دارد. اين حوادث تفکر اسطورهای خود را نيز بار آورده است.
بحث هنوز به پايان نرسيده است. در مبحث “گريز از تراژدی” باز هم از اين مورد صحبت خواهد شد (کتاب 3).
در زمستان دو تا چله وجود دارد. يعنی شدت سرما در دو اوج مطرح است. اينها دو خواهر هستند. “بؤيوک باجینين چيللهسی” (چلهی خواهر بزرگه) يا “بؤيوک چيلله” (چله بزرگه) و “کيچيک باجینين چيللهسی” (چلهی خواهر کوچکه).
هر دوی آنها کمان میکشند منتها کمانی که خواهر کوچکه میکشد به دليل کشيدهگی فوقالعاده زياد و در نتيجه هم آمدگی دو سر کمان به همديگر از عرض کمان کم میشود ولی شدت کشيدگی بسيار زياد است. اين را از غضب خواهر کوچکه و از طعنهی او به خواهر بزرگه در پايان چله بزرگ میتوان دريافت:
“گلدين نئيلهدين! گلينلرين الين خميرده, قاریلارين الين هيزهده قوُروتدون!”
(آمدی مگر چکار کردی! مگه تونستی دست عروسها را در هنگام خميرگيری, دست پير زنها را در داخل خمره بخشکانی!)
اين گفتهها را به صورت سوال مطرح نمیکند بلکه به اين مضمون طعنه میزند که “تو نتوانستی! پس بايست و تماشا کن که من چگونه اين کارها را انجام خواهم داد!”
خواهر بزرگه در جواب به ساده لوحی خواهر کوچکه میخندد و میگويد: “گئت کی عؤمرون آز اولار, سنين دالين ياز اوْلار!” (برو که عمرت کوتاه است و پشت سرت هم بهاره!) يعنی عمر تو و شرايط به تو اجازهی اين حرفها را نخواهد داد.
میدانيم که “سو” به معنای “لشگر” است. حالا سوال منطقیای که پيش میآيد اين است: آيا “سويوق” يعنی “سرما” و “سو” به معنای “لشگر” از يک واقعيت ايجاد نشدهاند؟
احتمال دارد واژههای “سؤز” (حرف, کلام), سؤيلهمک (بيان کردن), سؤيمهک, سؤگمهک (فحش دادن _مورد بحث در فصل يک) نيز از اين منبع حاصل شده باشد و دهها احتمال ديگر که منتظر تحقيق و بررسی است. موارد زير میتواند ويژگیهای يک “قاری” (عجوزهی ربالنوع سرما) در تقابل با آسمان يا نيکی باشد:
سو (لشگر)
سويوق (سرما) (اين همه ترکيب “لشگر سرما” در ادبيات از کجاست؟)
سؤز (حرف, کلام)
سؤيلهمک (بيان کردن, گفتن)
سؤيمهک (فحش دادن)
سوسماق (دم فرو بستن)
سؤکمهک (شکافتن _مخصوصا شکافتن لحاف جهت ريختن پنبههای آن يعنی “برف”)
سپمهک (افشاندن)
سووورماق (افشاندن و به دست باد سپردن)
سپهلمک (افشاندن به صورت پخش و پلا)
سوٍلنمهک (گشتن ظاهرا بیهدف سگسانان و گربهسانان ولی در اصل دارای نيت. از ديد اسطورهای گستنهای گرگ و عجوزه)
سينديرماق (شکستن, رقص _رقصِ خاصی که حرکتهايش گويی در نتيجهی جابجايی محل اتصال اندامها صورت میپذيرد. نوعی رقص هيجانی عجوزه)
سوٍرگون (تبعيد)
سئل (سيل)
سيريق چکمهک (“سيريق” نوعی دوختن است مخصوصا دوختن لحاف! “سيريق چکمهک” يعنی “دمار از روزگارِ کسی در آوردن” همانگونه که ملاحظه میشود از يک واژهی مربوط به “زن”ها و “دوختن لحاف” استفاده میشود.)
. . . . . .
و در ادامهی لغات بالا, من نمیتوانم به جارو سوار شدن عجوزهها در تفکر اروپا و يا بهتر انگليسیها و, نتيجتا, به واژههای مرتبط ترکی با آن قضيه فکر نکنم:
سوٍپورمک (جارو کردن), سوٍپورگه (جارو), سوٍرمک (راندن)
حالا با توجه به رابطهی (3) میتوانيد حدس بزنيد که چگونه میبايد فعل “قورماق” (برپا داشتن و ساختن) از اين منبع واژگانی میتواند حاصل شده باشد, از آن نيز واژهی “قورغو” (طرح و توطئه).
در اينجا به بند هفتادم از منظومهی “حيدربابايا سالام” شهريار دقت کنيد که چگونه از اين واژگان استفاده میکند:
بير سوْروشون بوُ قارغينميش فلکدن
نـه ايستيـيير بوُ قـوُردوغـو کلکـدن
دئيـنه کئچيرت اوُ لدوزلاری الکـدن
قوْی تؤکولسون بوُ يئر اوٍزو داغيلسين
بوُ شئيطانليق قوُرغوسو بير ييغيلسين
(آخر بپرسيد از اين فلک نفرين شده)
(چه نيتی داره از اين کلکی که سوار کرده)
(بگو: الک بکن اين ستارهها را)
(بذار پر بريزه, پخش بشه روی اين زمين)
(بلکه اين طرح و توطئهی شيطانی برچيده بشه)
سوالی ديگری که مطرح میشود اين است: آيا واژهی “قارا” (سياه) نيز از اين مجموعه و از “قار” ايجاد شده. (در کتاب بعدی بحث خواهد شد و اگر جواب مثبت باشد بايد گفته شود که توليد واژگان دارای منطقی عميقتر و دارای بارِ تفکر اسطورهای است, و اين تفکر دارای ساختار است.)
قـادا (بلای شوم, مستولی شدگی فاجعهبار بر کسی)
“قادا” نيز _با توجه به معنايی که دارد_ بايستی از اين منبع باشد. همين واژه را تجزيهی مفهومی میکنيم:
“ق”: قطعيت, اشتقاق
“آ” : بالا, از بالا
“د”: قطعيتِ حادث شدگی شديد
“آ”: بالا, از بالا
و . . . . بسياری موارد ديگر!
اگر به 2 ليست جداگانهی لغتها توجه کنيد اولين چيزی که توجه شمارا جلب خواهد کرد دو صدای “ق” و “س” خواهد بود. بيبازهم اگر دقت کنيد خواهيد ديد لغتهايی که با صدای “ق” شروع میشوند شتر دارای قدرت و بزرگی هستند در صورتيکه لغتهايی که با صدای “س” شروع میگردند دارای مفهوم منفیتر هستند. حالا با دانستن اينکه رنگ “قيرميزی” در زمستان رنگ مبارکی است که با صدای “ق” شروع میشود میتوان رنگی را که با صدای “س”شروع میشود نيز شناسايی کرد: “ساری” (زرد).
اين رنگ در ترکی درست رنگ منفی در مقابل سرخی رنگ قرمز است. به مثال زير در اين مورد توجه کنيد:
قيرميزی
ساری
سارالا سارالا قالماقدان قيزارا قيزارا اؤلمهک ياخشی دير!
(به سرخ رويی مردن بهتر از زرد رو زيستن است!)
“قورد” و “قاری” (گرگ و عجوزه)
همانگونه که در پايان ليست واژههای دارای “ق” مرتبط با “قيش”, “قار” و “قاری” ديديد همهی واژههای شروع شونده با صدای “ق” دارای بار منفی نيستند, بلکه برخی ضد آن هم هستند. يکی از اين موارد “قورد” (گرگ) است. حالا به رابطهی “قورد” با اين مجموعه میپردازيم.
همه میدانيم گرگ از چلهی زمستان جدايی ناپذير است. حالا در زير به چند مورد از باورهای فولکلوريک آذربايجانی را در مورد گرگ مرور کنيم تا وجود گرگ را در اين مجموعه بهتر بررسی کرده باشيم:
-قورد چيللهده آدام اتينه يئريکلر! (در چله گرگ ويار به گوشت انسان پيدا میکند!)
-قوردون اوٍزو موٍبارک دير! (ديدار گرگ مبارک و خوش يمن است!)
-قوردنان قيامته قالماق! (با گرگ به قيامت ماندن!)
-دوٍنيانين آخيرينا بير قورد قالاجاق بير ده بير قاری! (به آخر دنيا يک گرگ خواهد ماند و يک عجوزه!)
_قورد او قارينی يئيهجک! (گرگ آن عجوزه را خواهد خورد!)
وقتی چله از راه میرسد ويار گرگها به گوشت انسان شروع میشود. باور مردم بر اين است که گرگ گوشت انسان نمیخورد ولی در چله ويار اين کار را پيدا میکند. در حقيقت او به دنبال عجوزه است و آخرالامر نيز او را میخورد.
عملا گرگ در حکومت “قاری” (عجوزه) موجودی است که در دلِ سوز و سرما با او میستيزد. او چنان به دنبال عجوزه است که اگر اين عجوزه همهی دنيا را هم به نابودی بکشاند و همانگونه که خواست اوست به آخر دنيا تنهای تنها هم که مانده باشد باز هم از دست گرگ رهايی نخواهد داشت و در نهايت گرگ او را خواهد خورد. از اين رو است که ديدار گرگ مبارک است. گرگ دشمنِ دشمنهای طبيعت و انسان است.
بالاخره انسان گرفتار عجوزه میشود!
در آخرين شب مشترک بين چلهی کوچک و “بايرام آيی” (ماه عيد) _شبی که از نيمهی آن به بعد زمين دارای نفس میشود_ “کوٍردوغلو” که از آسياب بر میگشت گرفتار “کوٍردوغلو کوٍلهيی” (کولاکِ کوردوغلو) میشود و در زير برف مدفون میگردد. او _بعد از نيمهی شب_ در زير برفها از نفسهای زمين گرم شده و از مرگ رهايی میيابد. معنای اين رهايی اين است که “قاری” سمبل انجماد زمين بوده که با آمدن نفس به زمين کارش به پايان میرسد. يک احتمال ضعيف نيز اين است که در پايان کارِ عجوزه که توأم با به پايان رسيدن ويار گرگ است گرگ با خوردن او و نه انسان ويار خود را فرو نشانده باشد. از اين رو, جان سالم بدر بردن انسان و ورود زنده به “بايرام آيی” (ماه عيد) که مبارک است از يک سو با دخالت “قورد” و از سوی ديگر با دميدن نفسِ زمين امکان پذير میگردد.
از آن پس “لشگر سرما” تا دم عيد که مهلت سرماست “قيريق قوشون کيمی” (همچون لشگر داغون شدهای) سرخود میماند ولی دست از جان انسان برنمیدارد.
از اين به بعد ديگر عجوزهای در کار نيست و گرگ نيز ويار ندارد ولی سرما هنوز به پايان نرسيده است. “وعده يئلی” يا “بايرام يئلی” (“باد بشارت دهنده” يا “باد عيد”) اگر هم بوزد و مژدهی نزديک شدن بهار را هم بدهد چون انسان جزو “حرام گوشتان” است هنوز از دست “سويوغون سويو” (لشگر سرما) که بدون عجوزه سرخود مانده است, رها نشده (در فصل چهار.)
برای انسان پايان سرما زمانی است که از خطِ مرزی آتش بگذرد و “سويوغون سويو” (لشگر سرما) آن سوی مرز گرمای آتش بماند _ايلين “سون چرشمبهسی!” (آخرين چهارشنبهی سال!)
يکبار ديگر جارو سوار شدن قاری (عجوزه) را مطرح کرده و واژهی sweep (جارو کردن) را باواژهی ترکی süpürmək(جارو کردن) در ترکی مقايسه میکنيم. نکتهی مهم در اينجا است که در “آخير چرشمبه” (چهارشنبهی آخر سال) جارويی را آتش زده و پرتاب میکنند. با اين کار, درواقع, قدرت مانور “قاری” را از بين میبرند.
اما هنوز حرف ما تمام نشده. هنوز سوالهای زيادی به ذهن میرسد که قابل تأمل و بررسی و پاسخگويی است.
سوال اين است: چرا بايد ايجاد کننده اين همه توفان و مرگ و به دنبال هلاک انسان بودن از سوی “قاری” که يک زن است صورت گيرد؟
اولا بايد گفته شود که برای زن اگر واژهی منفی “قاری” وجود دارد با همين صدا يعنی “ق” لغت “قادين” نيز وجود دارد که واژهی محترمی است و اين علاوه بر واژههای ديگری مثل واژهی “آرواد” است. جواب اين سوال اصلا در تقابل زن ومرد نيست. راز اين نکته در تقابل گروه “ق” با گروه “س” نهفته است.
اول اين نکته را در نظر بگيريم که طبق اسطورهها اين “گرگ ماده” است که با شير دادن خود جان جد ترکها را نجات میدهد. پس مادهای از يکسو انسان را نجات میدهد از سويی نيز مادهای ديگر بدنبال ستاندن جان انسان است.
جهت باز کردن گره اين معما از تقابل دو صدای “ق” و “س” استفاده میکنيم. گفته شد که صدای “ق” دارای قدرت و بزرگی است و اسم “قورد” نيز با اين صدا شروع میشود. از سوی ديگر آن کدام حيوانی است که رل منفی دارد و احتمالا نامش با “س” شروع میگردد؟
در جواب بايد گفت که اين حيوان جز “سار” حيوان ديگری نيست که درنده و لاشخور باشد. “سار” عموما به حيوانِ لاشخورگفته میشود. پس “سار” يک واژهی مرکب (complex) است و شامل حيوانات لاشخور میگردد. صفتهای ياد شده نيز فقط در کرکس, کفتار, گورکن. . . يافت میشود. تصور کنيد که در آن گذشتههای دور لاشهی مردهی انسانهای غار نشين چگونه طعمهی کرکس و کفتار میشده است. به اين دو مثال نيز توجه کنيد:
“آسلان يئرينه سار اَيلهشيب” (جای شير, “سار” جلوس کرده!)
“سار داييم اولماسايدی چرگووو جوٍتو گؤوه چکرديم!” ((“سار” اگر دايی من نبود جفتِ چهارـگاو [گاوهای شخم زنندهی چهارتايی] را به آسمان میکشيدم!)
در ضمن اين رابطه را نيز در ذهن داشته باشيد:
آ.س س.آ
آس(لان) سا(ر)
شير لاشخور
در پديدهی مورد بحث ما به احتمال زياد “سار” همان “کفتار است. دليل قاطع برای اين گفته علاوه بر نام آن, رهبريت داشتن “ماده”ی اين حيوان بر گروه کفتاران است. بله, در بين کفتارها اين مادهی برتر است که بقيه را رهبری میکند. ديگر اينکه دو تا بودن “قاری”ها به صورت دو خواهر نيز نشانهی قدرت يافتن گروهی کفتارها در نبردهاست.
پس مطلب روشنتر میگردد. اينهمه لغتی که مرتبط با مطلب مورد نظر ماست و با صدای “س” شروع میشود دارای يک ماهيت اسطورهای مرگ و زندگی انسانی است. يک دور ديگر اين لغات را مقايسه کنيد:
قورد سار
قيرميزی ساری
(اينکه واژهی “قيرميزی” اصالتا ترکی است يانه اهميتی ندارد چرا که اين لغت در سيستم يک مجموعهی آوايیـمفهومی درست جا افتاده و دارای عملکرد منطبق با مجموعه است.)
سپس لغات زير را مرور کنيد که چگونه با ويژگیهای “سار” (کفتار) متناسب است:
سوٍمسونمهک (گشتنهای ظاهرا بیهدف سگسانان و گربهسانان)
سيرتيق (پر رو)
سينسيتمهک (جانداری را کلافه کردن و مستأصل ساختن _کاری که کفتارها حتی با درندهای همچون شير نيز انجام داده و او را میخورند.)
سارساقلاماق (حرفهای بیسر و ته زدنهای بیپايان, توجه داشته باشيم که کفتارها در حرکتهای گروهی خود مرتب صداهای زير _همانند انسان_ در میآورند که پايانی ندارد.)
سارسيتماق (متزلزل ساختن, مستأصل کردن, عاجز کردن که حتی شير را مستأصل کرده از پای در میآورند.)
ساواشماق (جنگيدن)
سوج (گناه)
سانجماق (نيش زدن, نشاندن چيزهايی مثل تير و نيزه)
سانجی (درد تيز و درونی مثل درد استخوانودندان, دلدرد, درد زايمان)
. . . . .
نتيجه میگيريم که در اين مورد “قاری” مظهر مادگی “سار” (کفتار) است.
اينجاست که متوجه میشويم چرا زنانِ “قرهچی” (کولی) آلت تناسلی کفتار ماده را به زنان میفروشند تا با نگهداشتن آن دارای قدرت و نفوذ کلام باشند.
صحبت از مجموعهی واژگانی شد که با صدای (س) شروع میشوند. نيز به ارتباط “سو” (لشگر) با “سويوق” (سرما) در اين مجموعه اشاره شد. حالا گفتنی است که “sow” در انگليسی به معنای “خوک ماده” است. منشأ اين لغت به “su-”میرسد که از آن واژهی يونانی “hus” (خوک) حاصل شده که مؤنث آن“húaina” (خوک ماده) است. از همين لغت اخير واژهی “hyena” (کفتار) ايجاد شده است. جالب اينجاست که گويا در پارسی باستان “هايِنا” به معنی “لشگر” بوده است.
تا اينجا متوجه شديم که دو حوزهی مفهومی (يکی با صدای “ق” و ديگری با صدای “س”) تشکيل شده است. نکتهی مهمی که در اين بين وجود دارد “ساز” عاشيق”ها چه “ساز” ناميده شود چه “قوپوز” با اين دو حوزهی مفهومی مرتبط است. به لغات زير دقت کنيد:
قورد (گرگ)
قيرميزی (قرمز)
(حتما اين گفته را شنيدهايد: “موبارک قيرميزی اولار!” _رنگ “مبارک” قرمز است. “مبارک” در مورد قرمز گفته میشود.)
قارپيز (هندوانه _که قرمز رنگ است.)
قوْر (جرقهی آتش), قيزماق (گرم شدن)
قوْرقود (بزرگترين عاشيق در اسطورههای آذربايجان)
قوْپوز (ساز عاشيقها)
دقت در واژههای بالا بازهم نشان میدهدکه درگيری با سرما در شکلگيری بسياری جنبههای تفکری اسطورهای ما نقش داشته است. جالب است بدانيم که از شروع زمان “آيينـشايينليق” (آسودگی) يعنی بعد از برداشت خرمن و حادثهی “سونای” تا “بايرام” (عيد) زمانی است که عروسیها برگزار میشد و عاشيقها مرتبا “ساز” میزدند.
اما واژهی “ساز”!
قبلا از رابطهی بين صدای “ر” و “ز” صحبت شده است _در صحبت از “يارماق” و “يازماق”, “يورماق” و “يوزماق”. در اين حالتها صدای “ز” وضعيتی متفاوت نسبت به صدای “ر” ايجاد میکند. در اينجا نيز اينگونه است و میتوانيد اين امر را در مورد “سار” و “ساز” نيز مقايسه کنيد.
“ساز” (به معنی “سالم”) در مقابل “سار” (کفتار _موجودی که عليه جان انسان است) بسيار قابل تأمل است. پس “ساز” عاشيقها نيز در اين رابطهی اسطورهای است که نام يافته است. فراموش نکنيم:
قوُرماق (ساختن, برپا داشتن)
سازالماق (بهبود يافتن, از نزاری در آمدن)
سازلاماق (روبراه کردن)
سازيدن و ساختن (در فارسی)
حالا با توجه به “رابطهی (3) متوجه خواهيم شد که چرا “سازالماق” (بهبود يافتن) [مفهوم مثبت] و “سوْزالماق” (حالت نزار يافتن) [مفهوم منفی] دارد.
و يا “قارپيز ساری ساماندا ساخلانار!” (هندوانه در کاه زرد نگهداشته میشود!) که به اندازهی کافی خود گوياست و نيازی به توضيح بيشتر ندارد.
توضيح در مورد نقش گرگ:
گويا گرگ نخستين حيوانی است که اهلی گشته و نسل سگها از آنها حاصل شده است. به اين خاطر, گرگ در دوران شکارگری نقش بسيار برجستهای در کمک به انسان داشته است. از اين رو نيز طبيعی است که توتم شده باشد.
منبع: آواوا