دموکراتیک شدن فرهنگ در نگاه جامعهشناسان- سالار کاشانی
نظریهپردازان جامعهشناس هر یک به نحوی از روند تحول فرهنگ در جامعهی مدرن سخن گفتهاند؛ برخی از آنان این تحول را با عنوان «دموکراتیک شدن فرهنگ» مورد مداقه و تبیین قرار دادهاند و برخی بی آنکه نامی از این عبارت ببرند، جهت و شکل تحولات فرهنگی در جوامع مدرن را همسو با نوعی دموکراتیک شدن در حوزهی فرهنگی جامعه دانستهاند.
در بررسی دموکراتیک شدن فرهنگ از دیدگاه جامعهشناسان در این نوشتار میکوشم جریانی فکری را در تاریخ نظریات جامعهشناسی متمایز کنم، که درکی به نسبت همسو از تحول فرهنگ جوامع انسانی به سمت دموکراتیکتر شدن دارند. صاحبان این دریافت از تحول فرهنگی، اعتقاد دارند تولید و مصرف فرهنگی رفته رفته در دورهی جدید به روی جمع کثیرتری از افراد و گروههای اجتماعی گشوده میشود، از خاصگرایی به سوی عامگرایی میل میکند و در یک کلام از شکلی اشرافی به صورتی دموکراتیک متحول میشود.
از دید گئورگ زیمل فرهنگ مدرن به شکل منحصر به فردی در طول تاریخ حایز عنصر آزادی برای فرد است. در فرهنگ شهری مدرن، فرد از تسلط و نظارت مستقیم اجتماع محلی رها میشود و فرصت میدان دادن به فردیت خویش برای انتخاب، نوآوری و بازاندیشی فرهنگی به دست میآورد. (فریزبی: 1386)
او در بررسی تضاد فرهنگ مدرن نایل به کشف گرایشی نوپدید در رویکردهای فرهنگی زمانهی خود میشود. زیمل بر آن است که تضاد تاریخی صورت و محتوا، که ملازم با سایه افکندن صورتهای خشک و منجمد فرهنگ بر محتواهای زنده و زایندهی فرهنگی است، در روزگار متأخر رو به افول میرود. صورتها در اینجا نمودی هستند از تجسد و انجماد فرهنگ که در برابر هرگونه تغییر و نوآوری متنوع مقاومت میکند و محتواهای فرهنگی ضرورتاً عناصری پویا و متکثرند چرا که در زندگی روزمرهی فردفرد انسانها شکل میگیرند و مدام تحول مییابند.(زیمل، 1380: 232-240)
زیمل در بررسی خود متوجه جریانی متأخر، مبتنی بر تمایل به بیشکلی فرهنگی میشود. او میگوید محتواهای فرهنگی اکنون متمایلاند به آنکه هر یک به صورت منفرد و بدون انطباق با استانداردهای لایتغیر یک صورت بروز پیدا کنند. این تمایل را زیمل در دین با ظهور عرفانهای شخصی، در فلسفه با پراگماتیسم، در رابطهی زن و مرد با ظهور رابطهی اروتیک و در نقاشی با اکسپرسیونیسم تشخیص میدهد.همهی این گرایشها مبتنی بر گریز از پذیرش اقتدار یک صورت فرهنگی عام و از پیش تعیین شده و در برابر تمایل بر دموکراتیک شدن فرهنگ هستند. (فریزبی، 1386: 192-196 وکیویستو، 1380: 178)
کارل مانهایم[1] نیز در میان جامعهشناسان فرهنگ در به کاربردن اصطلاح «دمکراتیک شدن فرهنگ» و نظریهپردازی در خصوص آن از متقدمین است. مانهایم در 1933 اثری تحت عنوان دموکراتیک شدن فرهنگ نگاشت و در آن کوشید دموکراسی را همچون یک پدیدهی عمومی فرهنگی مورد تحلیل قرار دهد که تنها مختص به حوزهی سیاسی نیست و لاجرم حوزهی فرهنگ و اندیشهی اجتماعی انسانها را نیز در بر خواهد گرفت.
مانهایم مباحث خود را با این سؤال آغاز میکند که «هنگامی که قشرهایی در حیات فرهنگی جامعه، چه به عنوان آفرینشگر و چه به عنوان استفادهکننده مشارکت دارند، گسترده شوند، ریختشناسی و صورت فرهنگ با چه تغییراتی روبرو میشود؟» (مانهایم، 1386: 19)
در نگاه مانهایم، دموکراسی سیاسی تنها یکی از وجوه تحول دموکراتیکی است که در کل حوزهی فرهنگ واقع شده است و این شامل تحول فرهنگ جوامع غربی از نوعی فرهنگ اشرافی به سوی فرهنگی دموکراتیک میشود.
او در این اثر، به راههای شکلگیری پویایی فرهنگی به طور کلی و تاثیرپذیری آن از سه اصل بنیادین دموکراتیک شامل اصل برابری هستیشناختی همهی اعضای جامعه، به رسمیت شناختن حیات فردی اعضای جامعه و اصل چالشی وجود نخبگان در جامعهی دموکراتیک میپردازد.(مانهایم،1386: 13ـ17)
مانهایم در توصیف مفهوم دموکراتیک شدن فرهنگ اشاره میکند دگرگونی در ارزشیابی الگوهای انسانی یکی از اساسیترین ویژگیهای فرآیند دموکراتیک شدن فرهنگ است. مثلاً در فرهنگهای پیشدموکراتیک استعداد یا نبوغ را یک نعمت غیر قابل تقلیل (چیزی جادویی که گروهی از افراد را از بقیهی مردم جدا میکند) میدانستند. آموزش پیشدموکراتیک بر مبنای چنین برداشتی از فضل شکل گرفته است. نبوغ شخص نابغه نعمتی عالی است که هیچ ربطی به اوضاع و احوال و شرایط زندگی که او در آن پرورش یافته ندارد. ذهن اقتدارگرا و پیشدموکراتیک، اندیشهی تطور و تکوین را به نفع دیدگاه ایستا و سلسلهمراتبی الگوهای درجهبندی شده از فضایل آدمی کنار میگذارد اما ذهن دموکراتیک، برعکس بر انعطافپذیری انسان تاکید میکند. وقتی گوته میگوید «این است آنچه تو هستی و از خودت نمیتوانی بگریزی» در واقع یک احساس پیشدموکراتیک را بازمیتاباند. یک حالت دموکراتیک معمولاً حالتی است که احساس میکند «همه چیز میتواند فرق کند».(مانهایم، 1386: 29-30)
مانهایم میگوید از آنجا که در نظمهای اجتماعی و سیاسی اشرافی و در واقع پیشامدرن، اساس بر تمایز میان انواع انسانی سطح بالا و سطح پایین است، به همین قیاس، تفکیک میان عناصر فرهنگیای همچون موضوعات معرفت و لذات زیباییشناختی سطح بالا و سطح پایین نیز مطرح میگردد. او مینویسد:
در ذهن اقتدارگرا و اشرافی همواره این پیشفرض وجود دارد که فقط اذهان خارقالعاده و افراد درخشان میتوانند به حقایق دست پیدا کنند و یا به عبارت دیگر خداوند فقط حقیقت خود را نزد افراد برگزیده آشکار خواهد کرد. آشکار است که مفهوم «حقیقت آشکار شده» با دموکراسی ناسازگار است. ذهن مردمسالار همهی انواع دانشهایی که فقط از طریق مجاری خاصی که بر روی افراد معینی باز است میتوان به دست آورد، رد میکند. این ذهنیت حقیقت را چیزی میداند که همگان میتوانند در تجارب عادی زندگی به دست آورند و میتوان هر بار با تکرار مراحل مختلفی از فعالیتهای عملی آن را دوباره اثبات کرد. (مانهایم 1386: 33)
دموکراتیک شدن فرهنگ در دیدگاه مانهایم، نظر به بازشدن و گسترش افق فرهنگ به روی همگان دارد. دموکراتیک شدن فرهنگ این اجازه را به اعضای جامعه میدهد که هر یک خود را در قالب شخصیتی منفرد ببینند که توان تولید، ابداع، بازاندیشی و مشارکت فرهنگی دارد.
والتر بنیامین[2] اگرچه از زمرهی جامعهشناسان مکتب فرانکفورت قلمداد میشود، اما دیدگاههای او در خصوص فرهنگ موجب استنباط نزدیکیهای زیادی میان نظرگاه وی و تئوریپردازان جدید جامعهشناسی فرهنگی، مطالعات فرهنگی و نیز پستمدرنها گردیده است.
بنیامین از فرایندی سخن میگوید که خود به آن نام «پایان هاله» میدهد. مقصود بنیامین از هاله، عمدتاّ یکتایی و منحصر به فرد بودن فرهنگ است. از نظر او این ویژگی از سوی ابزارهای نوین بازتولید مکانیکی هنر و از سوی آوانگارد تاریخی دههی 1920 به صورت فزایندهای مورد چالش قرار گرفته است. این یکتایی و منحصر به فرد بودن فرهنگی همچنین بیانگر انحصار و جدایی آن از امر اجتماعی است، هم از نظر دسترسپذیر بودن و هم از نظر فقدان تاثیر سیاسی. (Ferris, 2008: 84-88)
پایان هاله منجر به پایان انحصار فرهنگ و هنر و در نهایت عمومی و متکثر شدن آن خواهد شد. در چنین حالتی معیارهای زیباییشناسانه، به صورت متمرکز و با فاصله از جامعه تعیین نمیشوند و امکان بازشدن حیطهی فرهنگ به روی عموم مردم فراهم میگردد. (Ferris, 2008: 85)
برای بنیامین و نظریهپردازان پستمدرن پایان هاله به معنای اتمام سروری فرهنگ والا بر فرهنگ توده است. فرهنگ والا با متمایز شدن از سایر صور فرهنگی راه را به دموکراتیک شدن فرهنگ میبندد و قدرت فرهنگی را در یک حیطهی بسته محدود نگه میدارد.
از نظر بنیامین در هنر بدوی، قرون وسطایی و درباری پذیرش به صورت جمعی صورت میگرفت. در هنر خودمختار و هالهای، پذیرش به صورت فردی درمیآید و مخاطبان نوعاّ در خود اثر مستغرق میشوند. در فرهنگ پساهالهای، بنابه استدلال بنیامین پذیرش دوباره حالت جمعی مییابد و دیگر در حالت استغراق انجام نمیپذیرد. (Ferris, 2008: 88)
پستمدرنیستها با پذیرش تز پایان هالهی بنیامین، در خصوص متن فرهنگی، تولید و پذیرش آن، این تئوری را در خصوص نهادهای فرهنگی نیز به کار میبرند. در اینجا مثلاّ از نهاد کلیسا سخن به میان میآید که واسطهی میان پیامبران ادیان و «عوامالناس» هستند. پستمدرنیستها با پییر بوردیو و پیتر برگر در خصوص نقش هالهای نهادهای تولیدکننده، توزیع کننده و تفسیر کنندهی فرهنگ همداستانند.(استریناتی، 1380: 298)
با وجود آنکه بنیامین به طور کلی نگاهی منفی نسبت به مقولهی پایان هاله دارد، در اینجا نیز وجه دیگری از باور به فرایند دموکراتیک شدن فرهنگ را در نظریات پستمدرنیستی شاهد بودیم که بر حذف و حل تمایز میان فرهنگ والا و فرهنگ عامه تاکید میکند.
جریان تحول فرهنگ جوامع مدرن، در نگاه بسیاری از متفکرین از یک سو جریانی مثبت و مطلوب تلقی شده و از سوی دیگر نوید دهندهی آیندهای روشن در زمینهی فرهنگ دانسته شده است. اما برخی از نظریهپردزان متأخر این جریان را ناقص دانستهاند و به عبارتی زمینهی فرهنگی جامعهی مدرن غربی را صحنهی تولید و بازتولید نابرابریهای عمیق اجتماعی تصویر کردهاند. پییر بوردیو از جملهی این نظریهپردازان است که میدانهای فرهنگی موجود در این جوامع را تجلیگاه نابرابریهای عمیق و نهادینه شده تلقی میکند.
بوردیو هنگامی که میخواهد فرهنگ را در معانی انسانشناختی آن مطالعه کند از مفهوم عادتواره استفاده میکند. عادتوارهها چیزهایی هستند که یک طبقه یا یک گروه اجتماعی را از دیگر گروهها که دارای شرایط اجتماعی مشابه نیستند متمایز میسازند. وضعیتهای متفاوت در یک محیط اجتماعی معین با شیوههایی از زندگی مرتبط است که تعبیر نمادین تفاوتهایی هستند که با شرایط زندگی به صورتی عینی آمیخته شدهاند. (Turner, 2006: 66)
عادتواره چیزی است که به افراد امکان میدهد به آن محیط اجتماعی روی آورند که متعلق به آنهاست و عاداتی را بپذیرند که با تعلق اجتماعی آنان متناسب است. گرچه عادتواره تدارک راهبردهایی از پیش اندیشیده شده را برای فرد امکانپذیر میسازد با این حال این راهبردها از سوی طرحهایی ناخودآگاه هدایت میشوند: طرحهای دریافت، تفکر و کنش که از کار تعلیم و تربیت و جامعهپذیری که فرد تابع آنهاست و از تجربههای اولیه که با این کار در ارتباط است و در مقایسه با تجربههای بعدی وزنی به مراتب سنگینتر دارد منتج میشود. هر کس با حرکات و حالات خود بی آن که خود متوجه باشد و بی آن که دیگران نیز الزاما بر آن آگاه باشند، فرهنگ عمیقی را که با آن زندگی میکند آشکار میسازد. از طریق این فرهنگ ویژگیهای اجتماعی به نوعی حالتی طبیعی به خود میگیرد. آن چه به عنوان طبیعی به نظر میرسد و زیست شده است در واقع با فرهنگ در ارتباط است. این طبیعی شدن امر اجتماعی یکی از ساز و کارهایی است که به صورتی بسیار کارآمد دوام فرهنگ را تضمین میکند. (جنکینز، 1385: 173)
آنچه از دیدگاه بوردیو اکنون به بحث مورد نظر ما مربوط میشود مفهومپردازی او از تمایز اجتماعی و طبقاتی در جامعه است که عمدتاً از طریق فرهنگ امکان مییابد.
بوردیو در پی بررسی ساختار جوامع طبقاتی در حوزهی فرهنگ و چگونگی بازتولید اقتدار طبقات ممتاز از طریق فرآیندهای فرهنگی حاکم بر این جوامع است. از نقطهنظر بوردیو فرهنگ در جوامع غربی آنچنان که آرمان دموکراتیک شدن فرهنگ میخواهد به روی همهی مردم از هر گروه و طبقهای گشوده نشده است. آنچه در نهایت منجر به باز تولید قدرت طبقات ممتاز در جامعه میشود، حاکمیت معیارهای فرهنگی طبقات ممتاز است. معیارهای داوری فرهنگی غالب در جامعه، در واقع همان معیارهای طبقات برتر هستند و این معیارها از طریق نظام آموزش بازتولید و در نهایت منجر به حفظ نظام سلطه میشود.برایان ترنر در جمعبندی آرای بوردیو در این خصوص مینویسد: منزلت اجتماعی شامل فرایندهایی است که تمایزها و تفاوتهای فرهنگی را که ویژگی حیاتی همهی قشربندیهای اجتماعی هستند برجسته میسازد و نمایش میدهد از این رو میتوان منزلت را به مثابه سبک زندگی یعنی کلیت پدیدههای فرهنگی مثل لباس پوشیدن، سخن گفتن، نگرش و حالات بدنی مفهومپردازی کرد.(Turner, 2006: 67)
بوردیو به این منظور مدل سلسله مراتب مشروعیتها را برمیسازد. در راس این مدل، حوزهی مشروعیت قرار میگیرد که آن را نقاشی، مجسمهسازی، ادبیات و تئاتر پر میکند، قضاوتهای مصرفکنندگان در این حوزه توسط مراجع معتبر و مشروع مثل موزهها و دانشگاهها تعریف میشود. و در پایین این مدل، در حوزهی خودسری سلیقهی فردی نوعی انتخاب دلبخواهی خودآگاهانه در زمینهی مد، غذا، مبلمان و از این قبیل است. بنابراین با عبور از هنرهای سراپا تقدیس شده، به نظامهایی میرسیم که دست کم در نگاه اول به خودسری سلیقهی فردی واگذار شدهاند.(جنکینز، 1385: 212)
بوردیو چنین طبقهبندی طبقاتیای را در ورزش نیز مشاهده میکند چنانچه تمایز موجب تعلق ورزشهایی همچون تنیس و ژیمناستیک به طبقات بالا و ورزشهایی همچون کشتی و فوتبال به طبقات پایینتر میگردد.(بوردیو، 1386: 235)
بوردیو برای تبیین سلطهی ارزشهای داوری فرهنگی خاص بر ساحت فرهنگ عمومی با طرح مفهوم میدان فرهنگی اشاره میکند که این میدان از زمان قرون وسطا تا اوایل دورهی مدرن از طریق مکانیزمهای حمایت و قیمومیت و سانسور زیر سلطهی کلیسا و دربار که همچون مراجع مشروعیتبخش بیرونی عمل میکردند، بود. در دورهی بعدی این مراجع مشروعیتبخش محدود به برخی از عاملان تخصصی همچون ناشران، مدیران تئاتر، منتقدان، سرمایهگذاران، مجموعهداران و… شد که برای برساخت اجتماعی ذوق و قریحهی مشروع با هم رقابت میکنند.بوردیو در این راستا از مفهوم ناخودآگاه فرهنگی سخن به میان میآورد. یعنی ایستارها، گرایشها، دانش، دستمایهها و مسایل و خلاصه کل نظام مقولههای ادراک و تفکر که با کارآموزی یا شاگردیسیستماتیک که مدرسه آن را سازماندهی میکند یا امکان سازماندهیآن را فراهم میآورد کسب میشود.(جنکینز، 1385: 137)یکی از نکات مهم دیدگاه بوردیو، طرح نوعی از خشونت نمادین است کهبه طور غیر مستقیم در نظام آموزش و پرورش فرانسه وجود دارد. این خشونت عمدتاً درقالب گزینشی دیده میشود که نسبت به دانش آموزان طبقات غیر بورژوا، مخصوصاً طبقهمحروم اجرا میشود. این گزینشِ پنهان، با اهمیت دادن به مشخصهای که در طبقهای خاصمشاهده میشود، اتفاق میافتد و این مشخصه چیزی نیست جز زبانی که متعلق به طبقهایخاص یعنی طبقه بورژوا در جامعه است. بوردیو معتقد است تمامکنشهای آموزشی به صورت عینی نوعی خشونت نمادین هستند که به مثابه اقتداری فرهنگیآن فرهنگ را تحمیل میکنند. به زبان دیگر هدف کنش آموزشی، بازتولیدطبقات موجود در جامعه، در گذار از نظام فرهنگی طبقه حاکم است. اینگفتار که کنش آموزشی به شکل یک خشونت نمادین است به این معنی است که آموزش، روابطیاز زور و فشار در بین گروهها و طبقات مختلف اجتماعی برقرار میکند. این روابط یکساختار اجتماعی را میسازند که به بنیانهای یک قدرت استبدادی شکل میدهد و اینقدرت به ویژه در روابط آموزشی عیان میشود. این رابطه به معنی تحمیل و تلقین کردنیک فرهنگ است و این معنیها و مفاهیم متعلق به فرهنگی خاص و طبقهای خاص میباشد.(جنکینز، 1385: 163)
به این ترتیب بوردیو وجه دیگری از اقتدارگرایی فرهنگی را در نظام مدرن درمییابد و به تئوریپردازی دربارهی آن میپردازد. اقتداری که اگرچه به صورت پنهان، اما همچنان در ساختار فرهنگی جامعهی مدرن وجود دارد. انتقادات بوردیو ازنابرابریهای فرهنگی که خود مقوم نابرابریهای اجتماعی هستند، توجه متفکرین جامعهشناس به اهمیت دموکراتیک شده فرهنگ و انتقاد از تمایزات سلسلهمراتبی فرهنگ را به نحو دیگری نمایش میدهد.
فرهنگ مطلوب از نقطهنظر بسیاری از جامعهشناسان، فرهنگی است که در همهی عرصهها ضامن آزادی و تکثر و مشارکت همگان باشد و رویکردهای اقتدارطلبانه و خاصگرایانه، مانع ایفای نقش و بهرهمندی فرهنگی هیچ فرد، قشر یا گروهی نشوند. در بخش چارچوب نظری، رویکرد این پژوهش به مفهوم دموکراتیک شدن فرهنگ بیشتر تشریح خواهد شد.
منابع:
ستریناتی، دومنیک (1380). نظریههای فرهنگ عامه. با ترجمه ثریا پاکنظر. تهران: انتشارات گام نو.
بوردیو، پییر (1386). “کنشهای ورزشی و کنشهای اجتماعی.” ارغنون: صص227-246.
جنکینز، ریچارد (1385). پییر بوردیو. با ترجمه لیلا جوافشانی و حسن چاوشیان. تهران: نشر نی.
زیمل، گئورگ(1380). “تضاد فرهنگ مدرن.” تدوین توسط هاله لاجوردی. ارغنون، 1380: صص 225-249.
فریزبی، دیوید (1386). گئورگ زیمل. با ترجمه شهناز مسمیپرست. تهران: ققنوس.
کیویستو، پیتر (1380). اندیشههای بنیادی در جامعهشناسی. با ترجمه منوچهر صبوری. تهران: نشر نی.
مانهایم، کارل (1386). دموکراتیک شدن فرهنگ. با ترجمه پرویز اجلالی. تهران: نشر نی.