۷ آبان تمامی داشته های آنان که هیچ ندارند
هر اجتماعی با گذشتهی خود پیوندی اساسی دارد و وضع موجود را نمیتوان به صورتی جدا از گذشته مورد ارزیابی قرار داد. با تکیه براین بینش که جوامع امروز زاییده و محصول دیروزها میباشد توانایی قدرت تحلیل ما در رابطه باجوامع مختلف از بند زمان رهایی یافته و ما میتوانیم از المانهای زیادی بهرهمند گردیم. تا بر اساس آنها تحلیلی جامع نسبت به وضع موجود داشته باشیم.
مبحث اصلی ما در این نوشته حول محور هویت ملت فارس در ایران که امروزه از طرف ایرانگرایان به عنوان هویت تمامی ملل واقوام این جغرافیای سیاسی در پوشش هویت ایرانی منظورگردیده میباشد.
بر اساس تعاریفی که از هویت وجود دارد هویت به عنوان سنجهی اصلی تمایز میباشد؛ پس در بحث ملت که اساس آن بر پایهی هویت ملی شکل میگیرد. هویت به عنوان ممیزی برای نشان دادن ملیتهای مختلف است.
آنچه که ما در جامعه ی ایران شاهد هستیم تقلای هویت ملیگرایانهی پارس برای از میان برداشتن مرزهای هویتی ملل و اقوام ساکن این جغرافیای سیاسی جهت یکسانسازی ملی است. میتوان گفت از زمان به وجود آمدن دولت-ملت مدرن که با حاکمیت رضاخان بر این جغرافیا رسمیت یافت به نوعی خواستار عقلانی نمودن ناسیونالیسم ایرانی بوده است. اما اینجا سئوالی مطرح میگردد اینکه پایههای ناسیونالیسم ایرانی چگونه پیریزی گردید؟ وچه عواملی در شکل گیری آن دخیل بودند؟
به نظر راقم اساس ملیگرایی ایرانی را میتوان در انفعال عجین شده با نفرت در برابر امپریالیزم چه از نوع غربی وچه از نوع عربی جستجو کرد. به زعم پارسگرایان که ریشههای تاریخی خود را در دوران باستان جستجو میکنند؛ روزگاری این سرزمین دارای شکوه وعظمت با مردمانی نیک سرشت وبا دانش و کمال بوده که از بد حادثه مورد هجوم عرب اهریمن و بدسرشت و اقوام بیابانگرد وصحرانشین تُرک قرار گرفته و عظمتش را از دست داده است. از طرفی دیگر به زعم اکثر روشنفکران بعد از مشروطه استعمار و استثمار عامل اصلی عقبماندگی و عدم ترقی و پیشرفت ایران است.
برای درک بهتر علل اصلی پیدایش چنین تفکراتی باید به دورهی شکلگیری این تفکرات رجوع کنیم…
میتوان گفت ایرانیان برای نخستین بار در قرن نوزدهم دریافتند که جامعه آنها دارای کاستیهای بنیادین است. به دنبال انقلاب صنعتی از نیمه دوم قرن هجدهم در اروپا اقدامات ارتباطی جدیدی به وجود آمد و تسهیلات زیادی در امر مسافرت و ایجاد ارتباط پدید آمد. ایرانیان زیادی برای نخستین بار به عنوان دیپلمات، بازرگان، محصل و سیاح راهی خارج شدند و هزاران ایرانی برای امرار معاش بهتر به امپراطوری روسیه؛ عثمانی وهند سفر کردند و با جوامعی روبرو شدند که کمتر شباهتی به ایران نداشت. ایرانیان دست به قیاس میزدند. برای نسلهای اول ایرانی که به تدریج در قرن نوزدهم با جهان بیرون آشنایی پیدا میکردند تفاوت ها میان جوامع جدید وجامعهای که در آن زندگی میکردند آنان را به تحیر وا میداشت.
رفته رفته ایرانیان به کنکاش تفاوت ها میپرداختند.
واکنش نسل اول:درماندگی در پاسخ به علت پیشرفت اروپاییان بود. عباس میرزا نایب السلطنه و فرمانده کل قوای ایران را میتوان به عنوان نماینده نسل اول در نظر گرفت که پس از شکست در مصاف با امپراطوری روسیه ی تزاری به ژوبرفرانسوی نمایندهی ناپلئون میگوید «مردم به کارهای من افتخار میکنند اما همچون من از ضعیفی من بیخبرند. از شهرت و فتوحات قشون فرانسه دانستم که رشادت قشون روسیه در برابر آنان هیچ است؛ آیا خدایی که مراحمش بر جمیع موجودات عالم یکسان است شما را برتری میدهد.گمان نمیکنم اجنبی. حرف بزن بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم.»
نسل بعدی بعد از عباس میرزا راه ترقی را استفاده از علوم و دانش مدرن قلمداد میکردند وعدهای نیز بر این باور بودند که تنها علم و دانش و صنعت چاپ و راه آهن و … غرب را از ایران متمایز نکرده بلکه عامل اصلی در امر پیشرفت در نهادهای اجتماعی و شیوهی حکومت خلاصه میشود.این نسل به دنبال آوردن ودر اصل کپی کردن ساختار سیاسی غرب در ایران بودند که همین امر زمینه ساز انقلاب مشروطه ایران گردید.
یکی از سر آمدترین اشخاص نسل سوم تقی زاده بود. او معتقد بود چارهی همهی دردها در این است که بایستی از فرق سر تا نوک پا فرنگی شد، یعنی هر آنچه که در غرب است در ایران نیز باید به وجود آید. در واقع از دورهی عباس میرزا تا تقیزاده برخورد با غرب از حالت تحیر شروع شده و به اوجش که پذیرش بیچون و چرای آن میباشد به پایان میرسد. متاثر از رواج سکولاریزم در اروپای قرن نوزدهم عدهی زیادی از روشنفکران رمزهای پیشرفت اروپاییان را در کنار گذاردن مذهب از صحنهی سیاسی جامعه و تقلیل آن به عنوان امری فردی وخصوصی میدانستند؛ آنان بدون در نظر گرفتن گذشتهای که اروپا را پس از دوران فروپاشی امپراطوری روم و به وجود آمدن فئودالیزم در نواحی غربی آن به امروزش سوق داده بود؛ نهاد مذهب و روحانیت را عامل اصلی عقبماندگی میدانستند.
نویسندگانی چون عبدالرحیم طالبوف، میرزافتحعلی آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی، جمال الدین میرزا و نویسندگان بعدی چون علی دشتی و احمد کسروی چنین تفکری داشتند. علاوه بر این برخی نویسندگان دیگر مذهب اسلام را چون سدی در برابر ترقی ایران قلمداد میکردند. در این میان سکولارها با مذهب اسلام عناد خاصی نداشتند، آنان خواستار رخت بر بستن شریعت از پهنه اجتماعی و سیاسی جامعه بودند صرف نظر از اینکه مذهب رایج در ایران چه بوده است. اما گروه دوم مشکلشان با اسلام بود و نه مذهب به طور عام.
اساس بحث ما هم به این نوع تفکر برمیگردد. از نگاه صاحبان این تفکر آیین اهورایی باستانی ایرانیان زرتشتی نه تنها سد راه پیشرفت وتمدن نبود بلکه در دوران گسترش آن آیین در ایران، ایرانیان دارای امپراطوری قدرتمندی بودند و مشکل از زمان هجوم اعراب به ایران به وجود آمد. آن امپراطوری عظیم در نتیجهی هجوم اعراب و چیرگی اسلام بر ایران از میان رفت.
محقق آمریکایی منگول بیات فیلیپ مینویسد: این گروه از ایرانیان چنان تنفری نسبت به اعراب داشتند که برخی از آنان از جمله میرزا آقا خان کرمانی نظریات نژادپرستانه مرسوم آن زمان اروپا را به عنوان حقایق علمی پذیرا شدند. «ایرانیان از زمان حملهی اعراب سیمای زیبا وچهرهی سربلند و شاداب خود و قامت برجسته و خوش حالت خود را به خاطر نزول سطح اخلاقیشان و پیدایش عادات ناپسند در میانشان و غلبه احساس نا امیدی بر وجودشان از دست دادند.»
این تفکر نژاد پرستانه در جریان روشنفکری رادیکال اوایل قرن بیستم هم ادامه یافت. نشریهی ایرانشهر منعکس کنندهی اصلی آرای روشنفکران رادیکال وغیر مذهبی ایران در برلین در تحلیلش امپریالیزم عرب را باعث رکود ذهن خلاق نژاد آریایی ایرانیان معرفی مینماید. با این اوصاف میبینیم دولت-ملت مدرن از بطن چنین تفکراتی در ایران زاییده شد که تمامی علل عقبماندگی و موانع پیشرفت در ایران را عوامل خارجی چون حملهی اعراب و چیرگی اسلام و تسلط قبایل تُرک بر این سرزمین معرفی نموده و نژاد اهورایی آریایی را غسل تمهید داده و هیچ مسئولیتی را متوجه آنان در قبال عدم پیشرفت ایران نمیداند؛ بلکه چنین القا میکند که جامعهی ایران عظمت و شکوه خود را در دوران باستان جا گذاشته و هر آنکه دلش برای پیشرفت و آبادانی ایران میتپد باید در پی زنده کردن آن شکوه و جلال برآید.
جامعه ایران که نیاز اصلیاش نقد و بررسی تفکرات رایج در آن در رابطه با پیشرفت بود؛ جامعیتش بر پایههایی باستانی بنا نهاده شد که به دلیل باستانی بودنش هر گونه نقدپذیری را از خود سلب مینمود. شاید اشاعه دهندگان چنین تفکری فکر نمیکردند که باید روزی درقبال اینگونه هویتسازی پاسخگو باشند. طبیعی است تا زمانی که دارندگان این تفکر علل اصلی عدم پیشرفت را در دیگران جستجو میکنند؛ نمیتوانند واقعیتهای جامعهی خود را لمس کنند. اگر پارسگرایان امروز عینک واقعبینی به چشم زنند و مطالعهی دقیقی از تاریخ داشته باشند؛ خواهند دید برخلاف نظرات اسلاف خود یکی از دوران شکوفایی علمی مشرق زمین و ایران در دوران تمدن اسلامی به خصوص در دورهی اوج شکوفایی تمدن اسلامی یعنی قرن سوم و چهارم هجری است که دانشمندانی چون ابوعلی سینا، فارابی، جابربن حیان، ذکریای رازی وخوارزمی و…را در بالین خود پرورش داد. از طرفی دیگر درباره آنچه که از دیدگاه آنان به عنوان حملهی اعراب به امپراطوری شکوهمند ساسانی نام برده میشود نه تنها ما شاهد امپراطوری قدرتمند نیستیم بلکه به دلیل نارضایتی درمیان مردم و بی کفایتی پادشاه و همچنین نوید آزادی و برابری تعالیم اسلام ایرانیان راه رهایی را در اسلام میدانند.
پارس گرایان از امپراطوری هخامنشی برگرفته از دسپوتیسم شرقی(استبداد شرقی) که در آن شاه به عنوان مظهر ارادهی خداوندی و به واسطهی مشروعیتش از جانب خداوند خودرا حافظ جان و مال و ناموس مردم میداند وانسانها اختیاری نسبت به داشتههای خود ندارند با عنوان دوران تمدن و شکوه یاد میکنند. در نظر آنان کوروش اولین منشور جهانی حقوق بشر را به وجود آورد و اجازه داد که همه ملل تحت حکومتش آن طور که میخواهند عقاید و سنت های خود را پاس بدارند. چگونه میشود چنین تناقضات و پارادوکسهایی را در یک ظرف گنجاند. به نظر میرسد پارسگرایان برای پنهان کردن روح استبدادی حاکم بر ساختار هویتی خود میخواهند دوران باستان را دوران تمدن جلوه دهند. اما باز در تناقضی دیگر به دام میافتند و آن این که چگونه میشود هویتی که در خواستگاه تاریخیاش حقوق انسانها را ارج نهاده امروز توان به رسمیت شناختن حقوق اولیه و طبیعی ملل ساکن این جغرافیای سیاسی را ندارد.
آری اینجاست که ۷آبان روز تقلای پارسگرایان باستانگرا برای رهایی از سردرگمی در میان آنچه که بودند، آنچه که هستند و آنچه که از خود ارائه میدهند با حضور در محلی که آن را مقبره ی کوروش نام میدهند، پدیدار میگردد.
و این تقلا «در انتظار گودو»ی ساموئل بکت را میماند که انسانها تنها امیدشان به زیستن انتظار آمدن ناجی است، غافل از آنکه نمیدانند در تور خود تنیده به اسارت افتادهاند و این انتظار پایانی ندارد.
نویسنده: علی خیرجو
۱۳۹۵/۰۸/۰۷