زندگینامه هانا آرنت- الیزابت یانگ برول ترجمه بهنام ذوقی
اشاره: الیزابت یانگ برول (1946-2011)، روانکاو و تحلیلگر سیاسی آمریکایی و از شاگردان هانا آرنت و یکی از برجستهترین شارحین و مفسرین اندیشه او بوده است. او، همانطور که خود میگوید، این مقاله را در برای یک کتاب درسی آلمانیزبان درباره هانا آرنت نگاشته است.
این مقاله چکیدهای است از کتاب جامع یانگ برول درباره زندگی و اندیشه هانا آرنت با عنوان «هانا آرنت: برای عشق به دنیا».هانا آرنت تنها فرزند پُل آرنتِ مهندس و مارتا کوهن آرنت، در 14 اکتبر 1906 در هانوفر آلمان متولد شد.هر دو والدینش در کونیگسبرگ (Königsberg) موطن ایمانوئل کانت متولد و بزرگ شده بودند. خانوادههایشان از طبقه متوسط بازرگانان یهودی بودند؛ از اخلاف یهودیانی که در قرن نوزدهم از آزار سزار از پروس شرقی مهاجرت کرده بودند. آرنتها سالها بعد از تولد دخترشان به کونیگسبرگ بازگشتند؛ جایی که پال در سال 1911 به خاطر سیفلیس درجه سه بستری شد. در 1913 حالش وخیم شد و قادر نبود که خانواده خود را بازشناسد. او جان سپرد و همینطور پدرش ماکس آرنت که در طول بیماری پدر برای هانا آرنت همچون پدری بود. سال بعد که ارتش روسیه پروش شرقی را در شروع جنگ جهانی اول در هم کوفت، مارتا آرنت با دخترش به برلین گریخت. وقتی هانا قادر شد که به مدرسه برود، همانطور که زیر سایه همگانی جنگ قرار داشت، زیر سایه شخصی غم خانوادگی نیز بود.
آرنت در کودکی به لحاظ هوشی پیشرس بود به گونهای که پیش از رفتن به کودکستان خواندن آموخته بود. مادرش زنی روشنفکر و مترقی و یک فعال سوسیال دموکرات بود. او از تحصیل فرزندش و ورود او به یک مجموعه ورزشی دخترانه در کونیگسبرگ حمایت کرد. حتی زمانی که ازمدرسه لوییزه (Luiseschule) به دلیل نقض مقررات اخراج شد و مجبور شد به تنهایی درسش را ادامه دهد، پشتیبان او بود. یهودستیزی معمولاً تاثیری بر کار خانوادههای سازگارییافته نداشت، ولی وقتی هانا آرنت در مدرسه با آن مواجه شد مادرش او را به دفاع از خود تشویق کرد و به مسئولین مدرسه نامههای اعتراضی نوشت.
در 1920 مارتا آرنت با مارتین بیروالد، یک بازرگان بیوه با دو دختر نوجوان کلارا و اوا، ازدواج کرد. خانه بیروالد به مرکزی برای دوستان جوان و با استعداد هانا آرنت – شامل بهترین دوستِ دخترش آن مندلسون (که در تمام طول عمر به او نزدیک ماند) و یک دوستِ پسر به نام ارنست گروماخ که پنج سال از او بزرگتر بود – و مکانی برای حلقه مطالعات یونانی او شد. از 1922 تا 1924 برای دریافت مدرک فارغالتحصیلی از دبیرستان (abitur) که برای ورود به دانشگاه لازم بود با کار کردن در منزل همراه معلم خصوصی و با شرکت در دورههای حسابرسی در دانشگاه برلین اماده شد. او در دانشگاه برلین با رُمانو گواردینی (Romano Guardini)، الهیاتدان و اگزیستانسیالیست مسیحی، که کیرکگارد درس میداد، آشنا شد. رویکرد اصلی مطالعاتی او فلسفه بود و تحت تأثیر جریان انتقادی نوپدید به رهبری کارل یاسپرس و مارتین هایدگر قرار داشت. با قبولی در امتحان، به دانشگاه (Marburg) رفت، جایی که هایدگر تدریس میکرد و جوانانی که قرار بود به فیلسوفان نخبهی آلمانی بدل شوند – گرچه در تبعید، چراکه بیشترشان یهودی بودند – به سمینارهای او جذب میشدند.
وقتی آرنت در 1924 به ماربورگ رسید، طوفان سیاسیای که در 1933 به وقوع پیوست در حال شکل گیری بود. ولی آن سال برای او سال تحول شخصی بود. او خود را وقف مطالعه زبان یونانی و الهیات عهد جدید زیر نظر رادولف بولتمان (Rudolf Bultmann) کرد. ولی توجه هجده سالهاش بر هایدگر بود – و توجه هایدگر هم به طور افزایندهای بر او. رابطه استاد-دانشجو به عشقبازی مخفیانهای بدل شد که فقط هانس یوناس، یکی از دوستان دانشجویش، از آن خبر داشت و با دقت از همسر و فرزندان هایدگر پنهان نگه داشته شد. تنها مدرک از این رابطه در نامه های عاشقانه است که تعدادی از آنها (بیشتر متعلق به هایدگر) باقی مانده و با عنوان «نامهها: 1925-1975» حدود بیست و پنج سال پس از مرگ هر دو چاپ شد.
از نامه های باقیمانده معلوم است که عشقشان تا 1926 ادامه یافت، یعنی زمانی که آرنت ماربورگ را ترک کرد تا سرانجام در هایدلبرگ (Heidelberg) به تحصیل مشغول شود و تز دکترایش را زیر نظر کارل یاسپرس کامل کند. ولی آن دو ارتباط خود را حفظ کردند تا وقتی که وضعیت سیاسی آلمان به طور قطعی عوض شد و هایدگر که به ضد یهود بودن متهم شده بود ولی هنگامی که آرنت در این باره از او پرسیده بود، انکار کرده بود، در زمستان 33-1932 رسماً به حزب نازی پیوست و پست رییس دانشگاه (Rector) را در دانشگاه فرایبورگ بر عهده گرفت. در این دانشگاه، همانند دیگر دانشگاههای آلمان، بعد از صدراعظم شدن هیتلر در 1933، اعضای یهودی هیئت علمیها اخراج شدند. آرنت تا سال 1950 دیگر ارتباطی با هایدگر نداشت.
اغراق در اهمیت تاثیر هایدگر بر هانا آرنت در شروع کارش به عنوان یک متفکر و یا در پرورش شخصیت او دشوار است. هایدگر برای او یک متفکر نمونه بود و در او جدیتی را بنا نهاد که باقی عمر به آن پایبند ماند و تا مدتها بعد از آن که ضدمدرنیسمِ رمانتیک اساس اشتیاق هایدگر به سوسیالیسم ملی را مضحک یافت و غیر جهانی بودن (unworldliness) او را رد کرد. هایدگر فلسفه اروپایی را از افلاطون تا نیچه یک واحدِ یکپارچه و به عنوان سنت پیوسته “فراموشی هستی” (Oblivion to Being) میدانست و با عزمی راسخ خود را خارج از آن حفظ میکرد. به همین سان، او در “پایان متافیزیک” تعمق میکند که در انزوایی بزرگ چه خواهد آمد، آنچه ممکن است یک پذیرندگی تازه از بودن را شکل دهد.
رویکرد هایدگر در هستی و زمان(1926)، تعهد درونی او به یک “بازگشت پدیدارشناسانه به خود چیزها” ،الهام بخش آرنت بود و حتی تا توصیف کاملاً متفاوت آرنت از پایان سنت اروپایی، نه به امید پایهگذاری یک فلسفه بودن، بلکه برای پایهگذاری یک “علم سیاست جدید”، راهی جدید برای تفکر درباره سیاست که مجرد و انتزاعی نباشد و به ساحت تفکر ولی معطوف به “وضع بشر” وابسته باشد،ادامه یافت. هایدگر،گرچه به نظر نمیرسید که بعد از قطع رابطه هیچگاه به پیشرفتهای فلسفی آرنت توجهی داشته باشد،به او گفت زمانی که داشت اولین کتابش را مینوشت، و همواره پس از آن، آرنت الهام بخش او و عشق زندگیش بوده است.
در 1950بعد از این که آرنت تصمیم به از سرگیری رابطه با هایدگر گرفت، توانست به خود اجازه دهد نیاز خود را به آنچه “پیوستگی” با گذشتهاش و عشق بزرگاش مینامید محترم شمارد. او که در سن 45 سالگی قرار داشت، قادر بود صریحتر و صادقانهتر با هایدگر صحبت کند. ولی یک سفر پیچیده و عشقی جدید او را به تصمیمگیری واداشت. او در یاسپرس هم یک هیأت پدرانه و هم یک الگوی فلسفی جدید میدید: مردی که اخلاق فردی و تعهدش به ایدهآلهای سیاست روشنگری – به کانت حس نزدیکی میکرد – او را به ایستادگی شجاعانه در برابر ناسیونال سوسیالیسم هدایت کرد. با تشویقهای او، دغدغه فلسفی آرنت به کاوش در ارتباطات اجتماع (پایان نامه او راجع به مفهوم عشق همسایهوارِ (neighborly love) آگوستین بود) تغییر کرد. سپس او برای کاوش در زندگی محفلی یهودیان در قرن هجدهم و دستیابی به معنایی که فقدان جامعه سیاسی برای یهودیان آن زمان داشت، زندگینامهای درباره رائل فارنهاگن (Rahel Varnhagen) نوشت. او کورت بلومنفلد (Kurt Blumenfeld)، رهبر صهوینیستهای آلمان، را یک مرشد سیاسی یافت و با توصیه او بود که آرنت در 1933 شروع به فعالیت سیاسی عملیای برای صهیونیستها کرد – مأموریتی که منجر به دستگیری او توسط گشتاپو و پروازش بلافاصله بعد از آزادی اتفاقیاش توسط نازیها از آلمان به فرانسه شد. او در این زمان از گونتر اشترن (Gunter Stern) (بعدها آندرس) یک دانشجوی فلسفه یهودی که در 1929 با او ازدواج کرده بود و با او در برلین زندگی میکرد،جدا شد و ازدواجشان که برای آرنت یک وصلت عاشقانه نبود به درستی پایان یافت.
آرنت در پاریس به همکاری با صهیونیستهای آلمانی ادامه داد و برای گروه مهاجران جوان (Jugend Aliyah)، سازمانی که برای یهودیان جوان سفر به فلسطین را تدارک میدید (و او خود یک گروه را در سفر به فلسطین همراهی کرد) کار میکرد. او همچنین در پاریس یک جماعتی از تبعیدشدگان را یافت که بیشتر آن را فعالان سیاسی چپگرا و روشنفکران برلینی تشکیل میدادند که با نویسندگان و هنرمندان همفکر فرانسوی در کافهها جمع میشدند. به زودی با والتر بنیامین ،یک منتقد ادبی، آشنا شد. اما مهمترین رابطه او با هاینریش بلوشر (Heinrich Blucher)، یک غیر یهودی برلینی متعلق به طبقه کارگر، خودآموخته و مستقلاندیش بود. بلوشر دنبالهرو رزا لوکزامبورگ بود و در گروه اسپارتاکوس (Spartakusbund) فعالیت میکرد. در ابتدا آرنت که تسلیم این ایده شده بود که هیچ رابطهای نمیتواندجایگزین رابطه ده سال پیش او با هایدگر شود، دودل بود. ولی از نامه هایی که در 37-1936 با بلوشر رد و بدل میکرد – نامههای که اکنون تحت عنوان میان چهار دیوار (Between four walls)چاپ شده است – روشن است که بلوشر – مردی چنین متفاوت،جهانی، با خردی انسانی، لایق دوستی عمیق و فداکارانه، علاقهمند به آرنت و تفکراتش – نظر آرنت را تغییر داد. در 1940 وقتی که آرنت خود را از بند قانونی ازدواج با اشترن رها کرد، در پاریس با بلوشر ازدواج کرد و پس از تحمل هفته ها بازداشت در اردوگاههای دولتِ جمهوری سوم در جنوب فرانسه، که به منظور جمعآوریِ “دشمنان خارجی” انجام شده بود، توانستند با هم به نیویورک مهاجرت کنند. مسیر گریز آنها، از میان جنوب فرانسه و پیرنه به لیسبون همان راهی بود که والتر بنیامین استفاده کرد ولی موفق نشد و بعد از توقف در مرز اسپانیا خودکشی کرد. آرنت قادر شد ترتیبی دهد تا مادرش در نیویورک به آنها بپیوندد. آنان سه نفره، دورهای از زندگی پناهندگی را آغاز کردند، مبارزه ای برای پول، یادگیری انگلیسی و شگفتی از اخبار هراسانگیزی که روزنامههای صبح راجع به اخبار اروپا میآوردند. بلوشر کارگری روزمزد شد، مارتا آرنت با تکههای پارچه نخ قیطانی درست میکرد و هانا آرنت با اندک انگلیسی کاربردپذیرش، نقد کتاب مینوشت و همزمان در آئوفباوو (Aufbau)، یک روزنامه پرمخاطب، به زبان آلمانی ستون سیاسی مینوشت. همانگونه که آنها در پاریس جماعتی از تبعیدیان پیدا کرده بودند که همگی به یکدیگر یاری میرساندند، آرام آرام با آمریکاییها آشنا شدند، به خصوص گروهی که بعدا پارتیزان ریویو (Partisan Review) را تاسیس کردند. آرنت چند مورد شغل تدریسی پارهوقت در دانشگاه بروکلین پیدا کرد و به عنوان پژوهشگر در کنفرانس روابط یهودیان (با همکاری تاریخدان بزرگ یهودی، سالو بارُن) شرکت کرد و در نهایت به عنوان ویراستار در انتشارات شُکِن بوکس (Schocken Books)، جایی که میتوانست فرانتس کافکا را به خوانندگان آمریکایی معرفی کند، مشغول به کار شد. ولی در پیشروی آهستهشان به سوی ثبات شخصی، هیچ چیز نمیتوانست بلوشرها را از دغدغههایشان بازدارد. این دغدغهها با شروع زمستان 43-1942، وقتی خبر رسید که نازیها در حال عملیسازی طرح اردوگاههای نابودسازی (extermination camps) هستند، با تلاش برای درک آنچه در اروپا و جهان به وقوع پیوسته بود، آغاز شد. آرنت شروع کرد به حرکتی فراتر از ستونهای سیاسی برای آئوفباوو به سوی کتابی که در نهایت سرچشمههای توتالیتاریسم عنوان گرفت.
او با وجود اینکه تمام زمان بیداری خود را که سر یکی از شغلهایش نبود به کار بر روی کتاب تاریخی خود اختصاص داده بود، در 1948آخرین حمله سیاسی خود را انجام داد. این اقدام نه در حمایت از تشکیلات صهیونیستی آلمانی (در تبعید)، بلکه علیه آن و علیه همه صهیونیستهایی بود که در تلاششان برای ایجاد یک دولت یهودی با هدف پایان بیوطنی خود، نمیتوانستند خطر یا فاجعهی اخلاقی بیوطن کردن یک ملت را – عربهای فلسطین – پیش بینی کنند. آرنت به یهودا ماگنش (Judah Magnes)، رییس دانشگاه عبری اورشلیم، پیوست، کسی که گروهی کوچک از یهودیان غالباً آلمانی در فلسطین برای دفاع از یک دولت دو-ملیتی را رهبری میکرد. ماگنس، بعد از خواندن مقالههای هانا آرنت در آئوفباوو و چند نشریه مختلف آمریکایی مانند دِ نِیشِن (The Nation)، او را چون خویشاوند خود شناخت و به جنبش خود جذب کرد. آرنت به عنوان نویسنده رسمی گروه ماگنس، در نیویورک کار کرد ولی با محو شدن ایده دولت دو-ملیتی درجریان جنگ استقلال 1948 که منجر به ایجاد دولت یهودی و درحقیقت تبدیل تعداد بسیاری از عربهای فلسطینی به پناهندگان بیوطن شد، کنارهگیری کرد. تأملات او در سرچشمههای توتالیتاریسم در دولت-ملتهای به سبک اروپایی، به عنوان فُرمی سیاسی که مردمِ درون قلمرو یک دولت را سرکوب میکند و نه اعضای گروه ملی سلطهگر، مرهون نقد او از صهیونیسم و ملیگرایی اسراییل است.
منبع: سایت آنتروپولوژی